بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

موومان اول *

هنوز مست شب گذشته ام ، عجب شرابی هستی !

* با اجازه استاد .

خسوف

نشسته بودم لب بلندترین بلندی ماه و داشتم فکر می کردم چقدر آمدن به ماه آسان است و احتیاج نیست که زبان دومی بلد باشی، تافل یا هر مدرک دیگری داشته باشی ، خیلی راحت رفتم سفارتخانه و ویزای سفر به ماه را گرفتم ، بهانه نیاوردند که شاید برنگردی یا سِنَت کم است یا اینکه ما به مجردها ویزا نمی دهیم .رفتم و همان آرزوی قدیمی با من بود که تو هم باشی و آمدی مثل همیشه .امروز بدجور هوایی شده ام . هوایی تو که نیستی و نمی دانم چه می کنی . حتی دیشب که ماه گرفتگی بود و از روی زمین یک پرده نازک و سیاه رنگ افتاده بود روی ماه ، ماه عزیزم ، سرزمین موعود من ، و من از آن بالا نمی توانستم زمین را ببینم چون که خورشید ، خورشید بزرگ بینمان بود اما تو بودی و هیچ غمی نبود و ملالی نبود جز دوری دوستان عزیزم که قرار است آنها، همه اشان بیایند پیشم و آن وقت خوشبخت خوشبختم .بینهایت و تا همیشه ، حالا همه شبهایم پر ستاره است ، حتی آن شب دیدم که پدر بر فرش کوچکی روی پشت بام دراز کشیده  ، سیگاری روشن کرده بود و دلش می خواست شهابهایی که گفته بودند می بارند ، ببیند . اما من می دانستم ، دلش برای من تنگ شده بود و می خواست مطمئن شود ماه هست و مثل همیشه می تابد .من دلم خوش است به گرفتن مدرکهای کذایی از این دانشکده و یا آن و آنها فکر نان شب . من فکر داشتن یک دستگاه بافندگی بر روی ماه تا پارچه هایی ببافم  و لباس کنم بر تن گل سرخم تا از سرمای شبانه ماه نلرزد . من فکر رفتن و ترک کردن ، آنها فکر پایبند کردن من به این زندگی . هر شب خواب می بینم . خواب رفتن ، خواب آب . خواب رفتن آن طرف آب که برای آنها رویایی مضحک و خنده دار است و برای من آرزویی شدنی . دستهایم رنگی است . داشتم تابلوی سفر به ماه را در کنار گل سرخم تمام می کردم که باز هم از خواب پریدم و دیدم که دیگر ماه چادر سیاه را از صورت قشنگش کنار زده و ستاره ها به روی ماهش می خندند .

دوستت دارم همچون نان و نمک

وقتی به این لحظه می رسم ، به این لحظه که فقط مخصوص خودم است ، من نیستم ، و موسیقی morricone به جنون می کشاندم  ، به جنون نوشتن ، به عریانی و فراموش کنم آن سوم شخص لعنتی که خودم را پشت آن پنهان کرده بودم ، همیشه دلم می خواهد یک روز به جای اینکه روی این حروف فشار بدهم ، روی کلاویه های یک پیانو بنوازم ، می شود یک موسیقی را نوشت یا یک نوشته ای را موسیقی کرد ؟ دلم برای از خودم نوشتن تنگ شده بود ، هیچ وقت تصور نمی کردم این بعد از ظهرهای کشدار و داغ این تابستان بهتر از همیشه ها باشد ، به اندازه روزهای سرد زمستانی ! این دیدارهای شگفت انگیز و فراموش نشدنی دوستهای عزیزم : المیرا ، ملاحت و هاله نیرویی به من داد که دوباره عاشق شوم ، نمی دانم ، اما دیشب یک جور ِ خوبی دلتنگ و عاشق بودم که خیلی وقت بود این احساس ِ به قول قلندربانو قلمبه با من نبود که حتی بخواهد کار دستم بدهد ، شاید بوسه ای و آغوشی گرم ! اگر بلانش و نفر دیگر را هم می دیدم این روزها بهترین می شد . لحظه ها برایم باارزش شده اند . از وقتی الکوس و اوریانا همراهی ام می کنند با کتاب یک مرد فالاچی  . و خواب های عجیبی که می بینم . ماهی آبی رنگی که توی دستم چه راحت انگار پرواز می کرد و وقتی افتاد توی آب رنگش عوض شد .از خستگی کار توی اتوبوس خوابم می برد و وقتی به ایستگاه آخر می رسم تکانم می دهند که بیدار شو باید پیاده شوی . کاش این خوشبختی کوچکم خواب نباشد .

برای هاله

وقتی دور بودی ،

نمی دانستم این همه عاشقت هستم ،

نمی دانستم ،

نمی دانستم که چقدر صدایت را دوست دارم ،

حالا که نزدیکی

نگاهت ، صدایت ، خنده هایت تا همیشه با من است .

تا ابد.