بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

عمر

همه عمر درد بوده ام ،

دردی جانکاه و پایان ناپذیر ،

برای زیستن ، برای عشق ورزیدن ، برای آزادی .

چیزهایی که سهم من از زندگی است ، 

که هیچ کس نفهمید - بخصوص تمام مردان زندگیم - 

همه عمر اشک بوده ام  ،

نتوانستم حرف بزنم و بغض کردم . 

همه عمر تنهایی بوده ام ،

همه عمر زن بوده ام ،

تنها ، ساکت ، گریان و دردمند .

تنها خبر خوش این روزها  

اینکه 

بنفشه های بنفش باردار می شوند  ،

از عشق . 

پرسیدی حالا چکار کنم و من گفتم:

- بهشان عاشق شو . 

 

در پائیز ،  

عشقهای نم کشیده ما  

اینگونه پر رنگتر از قبل می شود .

 

تصویر صبح

سبز ؛ سفید ؛ آبی 

ردیف درختان کاج 

یک رشته کوه پوشیده از برف 

و آسمان شفاف بی نهایت

یادش بخیر

یادش بخیر پائیز پارسال 

وقتی از پله ها بالا می رفتیم 

و برگهای زرد و قرمز را له می کردیم 

در ذهنمان نبود  

 شاید آخرین بار باشد 

شاید آخرین بار باشد 

که  

نفسهایمان در هم گره می خورد 

نگاهمان در هم می آمیزد 

صدای خندهایمان در هم می پیچد  

امروز صبح فهمیدم  

آخرین بار بود 

بعد از باران و زمینهای پر برگ پائیزی

exhausted

از چهاردیواری شهرم ،

اگر شهر من باشد ،

از چهاردیواری وطنم ،

اگر وطن من باشد، 

 

خسته ام . 

پائیزانه

عکست را هر شب می بینم . 

دیدی نطفه دلتنگی از همان اول هفته آبستنم کرد ، 

دیدی زردها بیهوده قرمز نشدند ، 

دیدی اگر باران هم ببارد باز با قطراتش می بارم ، 

فرقی ندارد . 

دارم جنازه ام را این طرف و آن طرف می کشم . 

کجایی تو ؟ 

چند نصف النهار فاصله داری؟  

.. 

.

کاش قلبم تاب بیاورد .

ضیافت

همه اش خواب می بینم ، خواب فردا را ، خواب هشت هشت هشتاد و هشت را که ساعت هشت شب شده و همه بچه ها آمده اند ، همان بچه های روز هفت هفت هفتاد و هفت که با هم فردا را قرار گذاشتیم جلوی پارک جمشیدیه . 

خیلی ها نیستند ، مریم ، حورا ، زینب ، هدی ،  

خیلی ها ازدواج کردند و بچه دارند ، خیلی ها کار می کنند ، خیلی ها تنهاند ، خیلی ها ... 

هر کدام راهی و روزگاری بعد از یازده سال .

صدای بارون ، بوی بارون و سردی قطره ها  

بعد از مدتها  

حال خرابم را با خود می برد .

مریم من

راه دیگری ندارم جز اینکه به خانه اتان زنگ بزنم ، دلم می خواهد صدایت بپیچد توی گوشم ،مثل همیشه مادرت بر می دارند ، حرف می زنم و گوش می دهند ، از اتاقت ، از رفتارت ، از یاد تو لبریز می شویم و من دلم آنقدر تنگ می شود که بغضم می ترکد ، نمی توانم به قولم عمل کنم ، نمی توانم و با هم گریه می کنیم ، قرار بود من زنگ بزنم و بهشان دلداری بدهم اما خودم کم آوردم ، آنقدر دلم برایت تنگ شده که حد ندارد ، این تلفن های لعنتی ، این کارتهای مزخرف تماس با آن ور دنیا ها به درد نمی خورند ، ازشان متنفرم ، صدایت لحظه ای که من را می شناسد توی سرم تکرار می شود : 

سلام چطوری؟ 

و بوق اشغال .حالم را می گیرد . صدای تو با آن هیجان و شادی توی دلم خانه می کند .دلم می خواهد پیش مادرت بروم ، در آغوششان بگیرم ، محکم بغلشان کنم ، ببوسمشان ، گویی تو را بوسیده ام ، بهشان دلداری می دهم که تو را خواهد دید ، دوباره و دوری ها بزودی تمام خواهد شد .