بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

با یادت ای بهشت من ...

- چقدر تغییر کردید !

_این را تو باید بگویی.

- داشتم عکسهای کلاس  را می دیدم ،چقدر قیافه شما تغییر کرده از هشتاد و چهار تا یک ماه پیش ، شاد بودید ، بچه ها هم خوشحال بودند ، دلم خواست .

_ من ملک بودم و فردوس برین جایم بود           آدم آورد در این دیر خراب آبادم

- باورتان نمی شود ، آن موقع بیشتر از همیشه و حالا در زمان حال زندگی می کردم .با اینکه سختترین روزها را در خانه داشتم اما یکشنبه و سه شنبه ها برایم بهشت بود .

در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و خدا خود کلمه بود . قصد کردم کتاب از دولت عشق کاترین پاندر را بخرم و صفحه اولش جمله قبلی را بنویسم و به عیادت پونه بروم که توی بیمارستان بستری شده .پونه می شود زن پسرخاله ام که پسر یک ساله دارند. این روزها که خودش هم تازه بهبود یافته توی خانه مادر بزرگش راه می رود و می گوید مامان ِ عدیدمو می خوام .  اگر به کلمه ایمان داری این کتاب را بخوان . در ادامه جمله اول این را خواهم نوشت . زمانی که کتابهای کاترین پاندر را می خواندم سالهایی قبل بود که امیدواری توی کاغذها و کلمه ها برایم جالب بود و جوری عجیب به معجزاتش ایمان داشتم و حالا به سطحی رسیدم که فقط اتفاقات امیدوارم می کنند نه کلمات . اتفاقات که بیشتر از قبل لمسشان می کنم و باهاشان روبه رو هستم .یکی از ماشینها فالی از پسرک کوچک سر چهارراه می گیرد و پولش را نمی دهد ، پسرک می زند زیر گریه و چند نفری که این صحنه را دیده اند از او فال می خرند . پسرک خیلی کوچک است خیلی . پاهایم سست می شود وقتی ماشینی به موتوری می کوبد و موتور سوار  چند بار به خودش می پیچد و موتورش خورد می شود ، چشمهایم را می بندم چون فکر می کنم دیگر موتور سوار زنده نیست اما وقتی می بینم که زنده است توی دلم خوشحال می شوم . توی اتوبوس کنار مادر و دختری می نشینم . دختر کوچولو چشمانی روشن دارد و من هی دلم می خواهد نگاهش کنم . آنها جمع تر می نشینند تا من هم بنشینم . هر دو بوی آبنباتی ترش می دهند ، بوی خوشمزه ای که فقط بوی کودکی است .هی بو می کنم و گاهی یواشکی به سوالهایی که دخترک از مادرش می پرسد گوش می دهم و ته دلم غنج می رود برای یک دختر کوچولو که مال خودم باشد و یاد تو می افتم .هی می پرسد این چیه و جوابش را از مادرش  می شنود . موقع پیاده شدن به من نگاه می کند و از مامانش می پرسد : مامان چرا این خانوم مقنعه سرش کرده ، روسری سرش نیست مثل تو ؟من و مادرش زدیم زیر خنده و دختر تعجب کرد و گفت اِ ، نخندین !و سرش را کرد در آغوش زنی که بوی آبنبات می داد .ناخود آگاه  دستم را گذاشتم روی کمر دخترک و آرام نوازشش کردم . " خب این خانوم سرِ کارش بهش گفتن روسری سر نکنه ."و من ته دلم خواست که موهایم مثل موهای دخترک توی باد پریشان شود .و زیر باران خیس و توی برف بهم بچسبد.

خرده حساب

یک بغضی هولکی پیچید توی گلویم ، دیشب گفتم خیلی وقته گریه نکردم و صدای خنده هایم را بلندتر کردم ، واقعی تر . یک عکسی هست از روز اولی که رفتم مدرسه ، مانتو و مقنعه طوسی تنم هست و یک کیف قهوه ای چرمی مربع شکل کوچیک هم دستم گرفتم . وقتی بابا کیف را برای کلاس اولم خرید، قایمش کردم زیر تخت مامان و بابا و هر روز یواشکی نگاهش می کردم . وقتی گفت چقدر می توانند کارهایم را بخرند و بکُنند جلد دفترهای حوض نقره و بفروشند به کتابفروشی ها ، بغض دوید توی راهروی تنگ گلویم که حتی موقع آب خوردن هم سرفه می کند .یک ماهی توی رویا بودم و امروز از خواب خوش پریدم و انگار کسی سقلمه زد بهم فلانی اینجایی ها ، بیدار شو ، از خیال پردازی دست بردار.دلم پائیز خواست .دلم خواست شالگردنی که ترم پیش خودم با دستگاه بافندگی دانشگاه بافتم بیاندازم دور گردنت .تو شالگردن دوست داری ، می دونم . چون آن شب زمستانی که آمدی مطب دکتر پیشم شالگردنی بلند انداخته بودی دور گردنت .با نخ صورتی و ارغوانی و سفید و مشکی بافتمش.الانم توی کمدم ، اتوشویی رفته آماده است که پائیز و زمستان بیاید . اما کی این پائیز و زمستان می آید که تو هم باشی ؟ آره ، هفت سالگیم با ترس و لرز گذشت . با شبهای بی خوابی توی پارکینگ که می رفتم زیر لحاف و فکر می کردم این طوری اگر بمبم منفجر بشود چیزیم نمی شود .با رادیوی بابا که فقط صدای آژیر ازش بلند می شد .پس کی وضعیت سفید می شود تا از این زیر زمین تنگ و تاریک خودم و این زندگی سگی بیرون بیایم ؟

اول دبستان

پیک شادیم وسط هال ولو بود ، مداد رنگی بیست و چهار رنگم را نیم دایره چیده بودم کنارش.هنوز تمامش نکرده بودم . بابا اصرار کرد که برویم مسافرت .فکر کنم جنوب . شال و کلاه کردیم و راه افتادیم . آن موقع بابا یک رنوی سفید داشت . پیک شادی ام را برنداشتم .مامان گفت بر می گردیم ، بعد انجامش میدهی . وقتی بر گشتیم دیگر پیک شادیم نبود . مداد رنگی هایم هم نبودند . خانه مان خراب شده بود . بمب انداخته بودند وسط حیاط . تلفن رفته بود بالای لوستر ، پنجره ها خرد شده بود . پتو ها سوراخ . ظرفها شکسته . موج بمب همه وسایل خانه را خراب کرده بود .آقای احمدی همسایه رو به رویمان کور شده بود . از آن روز ما به خانه مادر بزرگ رفتیم تا آپارتمان طبقه سوم دوباره از نو ساخته شود .دیگر مدرسه هم نمی رفتم . می رفتم یا نمی رفتم یادم نیست .اما موقع امتحانها خوب یادم هست مامان من را از خانه مادر بزرگ می آورد تا مدرسه توی بازارچه که بوی گندم شاهدونه می داد . اسم معلم کلاس اولم یادم نمی آید اما خوب یادم هست که دخترش همکلاسیم بود . فرناز یا فرحناز . تنها زندگی می کردند . یعنی پدرش نبود .عاشق خط کشی کردن دفترم بودم با مداد گلی . عاشق بوی دستهای معلمم بودم که برایم سرمشق می نوشت .خیلی کم با معلمم بودم چون پدرم می ترسید و ما همیشه در حال مسافرت بودیم .یادم هست که یک ماه مشهد بودیم و توی هتل زندگی می کردیم . با دختری به اسم شادی دوست شده بودم و همیشه توی راهروهای هتل بازی می کردیم . بعضی وقتها هم توی لابی هتل جلوی تلویزیون درس می خواندیم .دیگر چیزی از هفت سالگی ام به یاد ندارم.

تو فکر یک سقفم

یک خانه شیشه ای،با سقف شیشه ای ، در و دیوارهای شیشه ای که هر روز راحت بتوانم طلوع و غروب خورشید را ببینم . اگر مثل خانه توی فیلم house lake باشد هم زیبا تر خواهد بود .روی پایه های بلند که زیرش دریاچه و دور و برش پر از گیاههای بلند آبزی باشد.به اتاقهایش هنوز فکر نکردم که چند تا باشد و چطور باشد و حتی آشپزخانه اش که اُپِن باشد یا نه ، بیشترین چیزی که فکرم را مشغول کرده اتاق خوابش است . که دلم می خواهد رو به غروب باشد . که تشک تختخوابش آبی باشد . اگر این خانه را روی کره ماه داشته باشم دیگر نور علی نور است . فقط می ماند اینکه روی کره ماه چطور عشق بازی می کنند ؟

دلم عجیب هوس نان خامه ای های کوچولو را کرده بود که تند تند بخورم ، دیِگو از ته دل یا نمی دانم هر چه، خواست که برایم بفرستد اما باید می رفتم مهمانی و نشد و آرزو کردم که خواب نان خامه ای ببینم .پتویم را وارونه کردم و طرف ِ نرمش را کشیدم روی تنم تا شاید زودتر خوابم ببرد و خواب نان خامه ای ببینم .

چقدر قیافه ات عوض شده بود ، قیافه خودم هم تغییر کرده بود ، نه اینکه کس دیگری باشیم ، نه . خودمان بودیم اما بزرگتر  شده بودیم . نه اینکه الان کوچکیم ، نه . مثل زنها و مردهای جا افتاده شده بودیم . توی حیاط کوچک یک خانه ای قدیمی داشتم می گشتم .توی اتاقها و زیر زمینش . فهمیدم که تو هم هستی ، در خانه بغلی و آمدی توی حیاط .از دستت فرار کردم و به کس دیگری که نمی دانم کی بود پناه بردم . انگار که برادرت یا دوستم یا دوستت بود. اسمش محسن بود . جالب اینجاست که نه من دوستی به این نام و نه تو برادری به این اسم داری ! محکم در آغوش او ماندم و صورتم را از تو پنهان کردم ، زدم زیر گریه . و تو ایستاده بودی و می خواستی با من حرف بزنی . می خواستی اما من دلم نمی خواست . بعد از این همه سال و ماه چی داشتم که بهت بگویم . تو گفتی : آخه نمی دونی که چیا برای من نوشته ، بذار جواب حرفاشو بدم .بذار بفهمه . عصبانی بودی ؟ معلوم نبود اما صدایت می لرزید . و گذاشتی رفتی . وقتی مطمئن شدم رفتی رفتم توی اتاقی که فقط فرش داشت و یک پنجره . رفتم گوشه دیوار و چیزی شبیه یک پالتوی بلند را روی خودم کشیدم که بخوابم ، متوجه صدای گریه بلندی شدم و تازه فهمیدم تو برگشتی به من نگاه می کنی و گریه می کنی و می گویی آخه من نگرانتم ، چرا باور نمی کنی ؟ و من دلم ریخت و سوخت و آتش گرفت و ماندم که چه بگویم . بغض کرده  بودم .چقدر دلم برایت تنگ شده بود .

چشم باز کردم ، دیدم توی اتاق صورتی خودم هستم و پیچیده لای پتو .دلم  هنوز نان خامه ای می خواست و ادامه خوابم را .

به من می گویید : چند سال ؟ و من می گویم سه سال و سکوت می کنید . انگار باورتان نمی شود و طوری با تعجب تکرار می کنید و در فکر فرو می روید و من همان بچه ای هستم که با شیطنت تمام به بهانه های مختلف ازتان سوال می کردم و سعی می کردم فکرهایم را پنهان کنم اما همیشه فکرم را درست می خواندید و دستم را رو می کردید . یکی از روزها که خیلی دلم می خواست شما را ببینم و نشد صبح چهارشنبه سوری بود . کلاس تشکیل نمی شد اما شما می آمدید و من دیر رسیدم و چقدر حیف . چون می توانستم تنها با شما به حرفهایتان سیر گوش دهم و همیشه این روز را به خاطر دارم و حسرتش به دلم مانده با آنکه بعد از آن خیلی با هم حرف زدیم .همیشه توی حرف زدن  با شما مشکل داشتم . هنوز هم دارم .به زور حرف میزنم و احساس درونم را می گویم . سخت می شود راندن کلمات بر روی زبانم در مقابل شما. نمی دانم . می گویید من حرف اولم را آخر می گویم .و من سکوت می کنم . حداقل می توانستم این درس شما را خوب یاد بگیرم اما تنبل بودم . خنگم . یک جور کند ذهنی در انجام دانسته ها و یادگرفته ها . می دانم اما عمل نمی کنم .نمی دانم چند سال دیگر همین سوال را از من می پرسید : چند سال ؟

صبحها به عشق یک چیز از خواب بیدار می شوم ، شاید اگر بگویم خنده تان بگیرد . همیشه وقتی از آن اتوبوس لکنته که می رساندم سر شهرک پیاده می شوم ، خودم را می رسانم به سرعتگیری که خط عابر پیاده هم دارد ، از بلوار عبور می کنم و می روم آن طرف خیابان . می رسم به شمشادهای بلندی که روی سرم طاق زده اند و آنقدر خنکند که دلم می می خواهد بغلشان کنم . ضلع شمال شرقی میدان صنعت می شود اگر رو به شمال بایستی . فضای سبز ِساختمانهای بلندی است که وقتی می خواهم به آسمان نگاه کنم نمی گذارند ، آنقدر که بلندند . پشت این شمشادهای بلند که از لای حفاظ ها بیرون زده اند درختان کاج بلندی هست که بین شان را با فواره های زمینی آبیاری می کنند . گاهی آب این فواره ها روی صورتم می ریزد و کیف می کنم . برگ سبز شمشادها توی هوا می رقصند و به صورتم کشیده می شود . خنکی آنجا را حفظ می کنم برای گرمای داغ عباس آباد . بوی خوب خنکی دارند . بوی حال می دهند و نه گذشته . نمی دانم آدمهایی هم که از آنجا  می گذرند این  بو را احساس می کنند یا دماغشان پر از عطرهای گرانقیمتشان است ؟ با آنکه زمانی که از این مکان دنج می گذرم بسیار اندک است اما دلچسب و خوشایند است .امروز فکر  می کردم چه کیفی دارد با کسی که دوستش داری زیر آن درختان بلند کاج عشق بازی کنی!

زن داشت رانندگی می کرد ، و نگاهش رو به جلو بود اما دستهایش را تکان می داد ، بالا و پائین ، و گاهی هم انگشهایش را به شکلهای مختلف در می آورد . چادر و مقنعه مشکی به سر داشت و مرد بغل دستش نشسته بود . هر دو جوان بودند . مرد حتی ریش هم نداشت . و زن از آنهایی بود که قبل ازدواج دست به صورتشان نبرده اند . معلوم بود که زن و شوهرند ، نه چیز دیگر . زن همچنان داشت با آب و تاب حرف می زد که به صورت مرد لبخند زد و مرد انگار خوشحال تر شده باشد گونه زن را بوسید ، زن همچنان با شتاب در لاین سرعت اتوبان همت می راند و مرد سرش را خم کرده بود روی شانه زن . زن دست راستش را  بالا آورد و روی صورت مرد گذاشت و او را نوازش کرد .

از وقتی این صحنه را از پشت اتوبوس دیدم ، حالا همیشه دوست دارم ته اتوبوسهای میدان صنعت ، هفت تیر بایستم و از آن بالا داخل ماشینها را سرک بکشم و هی به معنی کلمه اروتیک فکر کنم .

زن دلش هری ریخت پائین . مرد دستهایش را گذاشته بود روی دستهای یخ زده زن . پرسید چت شده ؟ چرا دستهایت یخ کرده ؟ صدایی از ته گلوی زن شنیده شد : نمی دونم .هیجان داری ؟ و زن نمی دانست که این هیجان است یا دلشوره ؟ و هیچ نگفت .  مثل دختر بچه های کوچک روی پاهای مرد نشسته بود و مرد از پشت آغوشش را تنگتر می کرد . زن می خواست صورت مرد را ببیند . برگشت . به صورت مرد نگاهی انداخت . لبخند کمرنگی زد .مرد به سمت زن آمد و لب هایش را به لبهای زن چسباند و مدتی طولانی لبهای زن را بوسید .