بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دل کندن

پسرم ایستاده بود کنارم ، به من ، به زانوهایم تکیه داده بود ، قدش تا زانوهایم بود . نگاهش به رو به رو بود ، مثل من که روبه رو را نگاه می کردم ، نمی دانم چگونه دیدم که پا ندارد و به جای پاها دیدم ریشه دوانده توی خاک مثل بنفشه افریقایی . ترسیدم . چطور بغلش کنم که ریشه هایش از خاک جدا نشود و نمیرد ؟ چگونه با خودم ببرمش ؟ من که دارم از اینجا می روم ؟ چرا پسرم نمی خواهد با من بیاید ؟

دیوانگی

- هر روز صبح جایی هست که من از آن عبور می کنم و آنجا لاله های وحشی بنفش باز می شوند ، دور و برم را نگاهی می اندازم که کسی نباشد ، دو سه تا می چینم و لای دفترم می گذارم . عصر که بر می گردم خبری از لاله های بنفش وحشی نیست . بسته شده اند تا فردا دوباره بهم سلام کنند . 

- بهتان نگفتم که چند بار دیدمتان .روح سرگردانتان را توی خیابانهای شهر دیده ام که بدنبال من می گشتید .اما حالا نبود . نمی دانم کی هست .شاید در سالهای نیامده باشد این روزها . 

- به یادم باش. 

- بوی طالبی که به مشامم می رسد ، یاد کلاس زبان بچگی هایم می افتم و استاد زبانم که مثل شما طوری تشویقم می کرد که قند توی دلم آب می شد . همانجا بود که فهمید می توانم . و چقدر لهجه ام را دوست داشت . همان موقع که پنجم دبستان بودم هم عاشق مردهای زن دار می شدم .

مرا ببخش

از دستم پرید . مثل الکلی که بی هوا و بی حواس می پرد . همان یک ذره که فکر می کردم برایش مهم هستم از دستم رفت.بهم گفت تو خنگ نیستی خیلی هم با هوشی . و من نمی دانم یکهو چم شد که حرفهای خودش را بهش زدم و انگار چیزی درونمان فرو ریخت . شاید فکر کرد مسخره می کنم و متلک می گویم . ناراحت شدم و او هم از دست من آنقدر عصبانی شد که سکوت کرد و بهم گفت بچه ای . و من تصدیق کردم که بچه ام . باید بگویم و اعتراف کنم تا این بغضی که از دیشب مانده شاید تمام شود . تمام شب کابوس دیدم .و گریه کردم شاید که من را بخشیده باشد . گفت بعدا ً مفصلا ً راجع به آن حرف خواهیم زد و من متنفرم از بعدا ً چون هیچگاه نمی آید . اگر عمری باشد و من گفتم اگر من بمیرم چه ؟

دلم نمی خواهد اردیبهشت تمام شود

خدای را  

مسجد من کجاست ؟ 

ای ناخدای من 

 .......

با دستهای عاشقت  

آنجا 

مرا  

مزاری بنا کن ! 

شاملو 

بلعیدن

برایت گریه می کنم .برای تو نیز. نمی دانم کدامتان اما گریه ام می گیرد و نمی توانم به هیچ کدامتان بگویم . فقط چرایی در ذهنم نقش می بندد . از همان چراها که هیچ جوابی برایش نیست .  

کم خوابیهای شبانه آزارم نمی دهد اما کسلم می کند .

آئورا ی کارلوس فوئنتس کتابی که زمینش نمی گذارم تا به انتهای بی زمانش برسد .و در پایان مثل بهت زده ها می شوم .عاشق جمله بونوئل می شوم که می گوید :اگر می توانستیم در حال گذشتن از آستانه جوانی خود را باز یابیم اگر می توانستیم در این سوی در پیر و همین که پا به آن سوی می گذاشتیم جوان باشیم آن وقت چه می شد ...؟  

و مثل خر توی گل گیر می کنم وقتی هیچ کدام از موضوع هایی که برای پایان نامه ام انتخاب کرده ام خوب نیست . من باید از اسطوره و نماد و زن که موضوعات مورد علاقه ام است بگذرم و چیزی سمبل کنم .   

اما نمی دانی چه لذتی دارد وقتی از میان آن همه کتاب و رده دئویی یک کتاب راپیدا می کنی یا اینکه دیگر می دانی مرگ فروشنده آرتور میلر کجای قفسه هاست و چشم بسته آن را می آوری یا کتابهای بیضایی یا شاهنامه فردوسی یا نمایشنامه های پینتر یا ... نمی دانی چقدر لذت می برم از اینکه گاهی صدای کتابها را می شنوم که در لابه لای قفسه ها قدم می زنند ...  

شوک

اریک امانوئل اشمیت نمایشنامه نویسی که شما را با هر جمله اش غافلگیر می کند .

سپاس

روزهای لعنتی پشت سرهم می گذرند اما نمی گذارم بدون دوست و کتاب و چیزهای قشنگ تمام شوند و این می شود راز زندگی من .خواندن نمایشنامه ای از دوستی عزیز توی اتوبوس و رفتن به درون آدمهایی آن سر دنیا و تکان خوردن پیاپی در درونم .حرفهایی پر لبخند و شادی و بعضی وقتها هم پر غصه و غم . و دنیا پر شده از داستانهای ما . ما آدمهایی که بهم دل می بندیم و از هم دل می کَنیم . سفر می کنیم به روزهای دور از پشت میزی شیشه ای کوچک که پاهایمان زیرش جا نمی گیرند . صداهایمان می پیچد در راهروی زمان و برای همیشه لحظات ضبط می شوند درون قلبهایمان . و کی دوباره می شود که بهار بیاید و باز هم کنار هم جمع شویم ؟

جنین

یک چیزهایی از شنبه یا یک شنبه یا نمی دانم از کی توی وجودم وول می زند . و هی ادامه پیدا کرده و نمی خواهد متوقف شود و شاید روزهای اوجم باشد برای عادت کردن به شرایطی که نمی دانم چیست . شاید هم همان روزهاست .مثل قبل .

بی ریشه

همه یاد گرفته اند وقتی می خواهند با هم در مورد کلمه ای یا موضوعی حرف بزنند اول بگویند خوب تعریف شما از این کلمه چیست ؟ بعد هر کدام تعریف خودشان را می گویند که اگر تعریفشان شبیه به هم باشند می توانند بحثشان را ادامه دهند و گرنه دعوایشان می شود احتمالا ً .  

توی سر پر از فکر من کلمه هایی هستند بدون معنی . هزار تا کتاب مثلا ً رمانتیک خوانده ام که مثلا ً عشق یعنی چه یا زندگی چیست یا فیلمهای اینطوری دیده ام اما هنوز نفهمیده ام . عشق رسیدن است یا نرسیدن؟ زندگی همین لحظه هاست که تند تند می گذرند یا چیز دیگری است .  

بعضی وقتها هم فکر می کنم عشق وجود ندارد و همه اینها قصه ها و افسانه هایی است که ما برای دلخوشی و سرگرمی ساخته ایم . بی انتها و تا ابدیت . چون در زندگی واقعی مصداقی از آن پیدا نمی کنم . 

و این رویاها و خیالات شبانه من است . 

برهمن من کجاست ؟