برای من که آشنایی کمی دارم با تئاتر، دیدن شیوههای متفاوت بیانی و تفاوتهای زبان این هنر با داستان (و سینما هم)، جالب و کنجکاوی برانگیز است. یعنی وقتی به دیدن تئاتری میروم، اولین انتظارم دیدن کاری است متفاوت از داستان و سینما. و البته انتظار هم دارم که پسِپشتِ تصاویری که شاید فقط در تئاتر امکانِتحقق دارند، قصهیی را هم ببینم، قصهیی که به گمانم محور هر کار روایی است و اصلیترین عنصر قوام و معنادهنده به تکهها و اجزای ریز و درشت آن. و دربارهی نمایش "ننهدلاور، بیرون پشتِ در" نوشته و کارگردانی سجاد افشاریان، میتوانم به عنوان یک بیننده، آن چه را دیدم، در همین دو جنبه خلاصه کنم.
کار سجاد افشاریان پر است از صحنههایی با تصاویر واقعا تئاتری (این را در حد شناخت خودم از تئاتر میگویم)؛ صحنههایی که گرچه گاهی بیش از حد شلوغاند، اما نشان میدهند که سجاد افشاریان ذهنی پر از ایدههای تئاتری دارد و نه فقط از بازیِ بازیگرانش خوب استفاده برده (بهخصوص از بازی صابر ابر و هوتن شکیبا)، که بهخصوص از ابزار صحنه هم خیلی خوب استفاده کرده برای انتقال حسهای گوناگون هر صحنه. مثلا ایدهی تبدیل شدن پسر ننهدلاور به گاوی برای فروش، خیلی خوب با رفتن سرباز در پوست گاو اجرا شده (که البته همین ایده با یکیشدن فروشنده و جنسِ قابل فروش هم تواما شده). یا حضور ناآشکار سربازان در صحنههای مختلف، بیاینکه در ماجرا نقشی داشته باشند، برای فضاسازی و القای مدام احساس جنگ. یا مادری که با لباس بسیار بلندِ عروس ظاهر میشود و به نوعی تشبیه به دریا میشود و میشود دریای مادر، که پسر خواسته بود خودش را در او غرق کند، اما مادر دریا (انگار که راضی به کشتن فرزندی نباشد) او را به زندهگی و به خشکی برمیگرداند، به کمک امواجاش، (امواجی که خوب با حرکت آدمها شکل گرفتهاند).
به گمان من از موسیقی هم خوب استفاده شده و لحن مرثیهیی یا آشفتهی هر صحنه به خوبی با موسیقی القا میشود. گرچه در پایان نوازندهها هم بخشی از جهان درهم ریخته و آشفتهی صحنه میشوند و همهگی کارناوالی شاید از بیمعنایی به راه میاندازند.
اما از جنبهی برخورد کار با قصه یی هم که دستکم من انتظار دارم پسپشتِ کار ببینم، باید بگویم نمایش موفق نیست. یعنی به نظرم انبوه صحنهها و شخصیتها و درهمشدن موقعیتها آنقدر کار را شلوغ کرده که فرصتی برای قوام گرفتن قصه و درک ربط کامل میان صحنه ها نمانده است. میدانم که احتمالا این عمد کارگردان بوده که به جای نشاندادن تمام و کمال قصه، طعمی از آن را فقط به تماشاگر بدهد، اما راستش فکر می کنم انبوه این تصاویرِ عمدتا خوب، گاهی ربطشان به هم معلوم یا دستکم روشن نیست، و چرایی آمدنشان در این نمایش به جز این که به نحوی به جنگ مربوطاند (که در یکی دو مورد، آن ربط هم وجود ندارد)، و نه به ماجرای مادری (ننهدلاور) که فرزندانش را در جنگ از دستداده و همینطور ماجرای جوانی از جنگ برگشته، که راهی به خانه ندارد و پشتِ درهای ناآشنا سرگردان است. و تازه این دو ماجرا (که یکی از نمایش برتولت برشت گرفته شده و دیگری از کار ولفگانگ برشرت)، کاملا با هم چفت نمیشوند، چون در یکی مادر فرزندش را از دست داده و در دیگری شاید همان فرزند زنده است و خانهاش (یا حتا مادرش) را نمییابد.
سالن پر از تماشاگر "ننهدلاور، بیرون پشت در" (در آن شبی که من دیدم) نشان میداد که نمایش بهقدر کافی صحنهها و بازیهای جذاب دارد، اما باز هم من گمان میکنم ذهن خوکرده با قصهی ما (یا دستکم من) بیشتر راضی میشد اگر قصهی روشنتری همهی عناصر این نمایش را به هم متصل میکرد. تاریخ داستان نشان میدهد جریانهایی که از قصهگویی پرهیز کردند (مثلا رماننوییها) با همهی قوتهاشان سرانجام عرصه را به جریانهای قصهگوتر واگذار کردند (مثلا به رئالیسم جادویی)، و این شاید در تئاتر هم محقق شود یا اصلا شده باشد. در هر صورت قصه جان و روح هر کار روایی است و چه پررنگ باشد و چه کمرنگ، شکل بینقص چنین کارهایی ناگزیر از آن است.
۱۹ شهریور ۹۲