بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دونه برف

از خواب می پرم. خواب تو را دیده ام. با هم کیش بودیم. افتاده بودیم روی تخت هتل. با دخترک و دوست پسر شیطانش. دنبال مامان و بابایم می گشتم. برایمان ناهار آوردند . شوهر سابق یکی آمد تو با آنها که می خواستند بهمان بزور چلو کباب بدهند. ناراحت شدم و بیرونشان کردند. اما مرد همانطور آنجا ماند. انگار باید می ماند. تو همانطور دراز کشیده بودی و پایت را روی پایت انداخته بودی و توی گوشی بودی. قبلش انگار از هم مثل قبل حبر داشتیم همدیگر را بغل کردیم و هی حرف زدیم. گفتم من خرداد بودم . چقدر دلم برایت تنگ شده بود. انگار نه انگار دیگر با هم حرف نمی زنیم. اصلا توی خوابهایم اینطور نیست. دلم می خواهد همین الان بهت زنگ بزنم ولی نمی دانم همانطور با خنده جوابم را می دهی یا نه.دونه برف بودی برای من اما آب شدی کف دستم.

هشتاد و هشت فراموش نشدنی

امروز جمع و جور و جارو کشیدم. کارهای زیادی بر سرم ریخته شد که بسیار علاقمند به انجام دادنش هستم. کارهایی که تابستانم  را منظمتر خواهد کرد.

هم گناه را دیدم.

و در ادامه سریال دیس ایر آس که واقعا این قسمتهایش خیلی دوست داشتنی است و قشنگ.

کمی کتاب خواندم.

کمی شب پر ستاره دوختم و به سال هشتاد و هشت فکر کردم.

به سال وحشتناکی که تمام تنم را ترس پر می کرد و می رفتم ساعت ده روی پشت بام  به تو زنگ می زدم که ببینم خوبی. مرمر رفت و من یازده است که ندیدمش و اصلا باورم نمی شود که این همه سال از هم دور افتادیم.

روزها می گذرند و شاید بقیه را هم مدتهای طولانی نبینم. و ده سال بعد باورم نشود.

خرداد هشتاد و هشت بدترین خاطرات روزهای تهران بود. حالم خیلی بد بود و هیچ جور خوب نشد. فقط برای انجام پایان نامه کمی دلم قنج می رفت.

کاش باز بیست و دو ساله بودم و عاشقت می شدم.کاش می رفتم به هشتاد و دو و همه چیز را درست می کردم و از همانجا دستت را ول نمی کردم. از همانجا کنارت می ماندم تا ابد.

کاش می شد.

قسمت جدید رادیو دال

در کمد با فشار دست مردانه باز شد اما خوب دیگر قفل نمی شود. امروز می توانم روز خودم را بسازم.

الان دارم رادیو دال را گوش می دهم. دنیز از نیویورک، حرفهای جالبی دارد می زند. 

قورمه سبزی بار گذاشتم.

ماشین لباسشویی را روشن کردم.

کافی خوب خوردم.

تا قسمت هفت فصل سوم سریالم را دیدم. و منتظر کلاس شعر عصر هستم.

یک شنبه غیرمعمولی

قفل کمد دیواری گیر کرده و در جای خودش هی می پیچد و کلافه ام کرده. میخ می خواهم و خیلی چیزهای دیگر که داخل کمد دیواری است. نمی دانم چطور بازش کنم. گوگل هم کردم اما چیزی پیدا نکردم که کمکم کند. هیچ پیچ بیرونی ندارد که بازش کنم. فقط یک کلید و قفل ساده بیرونی اش هیچ پیچی ندارد. نمی خواهم در کمد را بشکنم.

شاید باید به یک قفل ساز زنگ بزنم. 

از دیروز که فصل دوم سریال دیس ایز آس تمام شده، فهمیدم که دو فصل دیگر هم دارد و امروز صبح چند قسمت از فصل سه را دانلود کردم تا بعدا ببینم.

This is us

این چند قسمت آخر سریال دیس ایز آس را که می بینم فقط دارم گریه می کنم.  جملات پدر خانواده محکم ، امیدبخش و روشن و واضح است. جملاتی که می گوید محقق می شود. به دخترش می گوید هر چه که کیت پیرسون می خواهد بهش می رسد. به زنش می گوید تو بعد از من هم زندگی می کنی. خدای من اشکهایم بند نمی آمد.این طرز تفکر از کجا می آید؟ جک پیرسون پدر الکی و مادر افسرده داشته، برادرش را در جنگ ویتنام از دست داده، خودش را در جنگ بوده، از قفر زندگی را شروع کرده، همیشه پر انرژی بوده و با بچه هایش طوری حرف زده که محکم بایستند. گریه ام بند نمی آید. چقدر این فیلم فوق العاده است. آنقدر قشنگ فیلم چیده شده، فلاش بکهای زمان حال و گذشته، فوق العاده جذاب و درخشان هستند.

سه قسمت دیگر تمام می شود و من واقعا دلم نمی خواهد تمام شود.

خانه نو

یکسال می شود آمده ام به این خانه. با همه مشکلات و سختی ها باز هم وقتی کافی ام را درست می کنم و می نشینم و روی کاناپه آبی در آرامش سریالم را می بینم وقتی تاره نور خورشید تابیده به پنجره پذیرایی ، یادم می رود که گاهی از اینجا هم خیلی راضی نیستم.

یادم می رود که چرخ خیاطی همسایه بالایی مثل یک زلزله چند ریشتری لوستر اتاق خوابم را می لرزاند و موقع خواب گاهی آنقدر به صدایش گوش می دهم تا خوابم ببرد. فراموش می کنم که جای خوبی برای پیاده روی در این اطراف نیافته ام. پنجره که باز بماند باد خنکی تا صبح می آید اما بعد باید خاک  آینه و میز را تمیز کنم. تاریکی اتاق خوابم لذت بخش است چون در این روزها خوابم  بهم ریخته است. بوی حمام و دستشویی ام در حال تغییر است با شامپو و صابون های دوست داشتنی خودم اما بوی چاه را نمی توانم نادید بگیرم. مگسهایی که گاه و بیگاه از در ایووان می آیند داخل خانه. اما برای لباس پهن کردن و گلدانهایم جای خوبی است. پر از آفتاب داغ پر از ویتامین دی و کشنده میکروبها.

همه غر زدنها درباره جایی که یکسال زندگی می کنم کامل نیست. اما باز خدا را شکر که همین سقف بالای سرم است که هر وقت از هر چه که خسته شوم کنار دیوار آبی آرام می شوم.

درد همیشگی

دراز کشیده ام  که بخوابم. از خستگی خوابم نمی برد. چشمانم می سوزند و قلبم تکه تکه شده. قلبم فشرده شد به یکباره و اشکهایم ریخت. باورم نمی شد. دیگر من آدم سابق نخواهم بود در برابرش.

خودش هم فهمید اما دیگر فایده ای نداشت. و من نگاهم را می دزدیدم. 

نماندن در وضعیت آخر

اینجا که نشسته ام پنجره  باز است و باد خنکی می وزد، ابرهای تکه پاره ظریفی در حال حرکتند، در حال گوش دادن به پادکست آخر و جدید چنل بی هستم. کارگرها در رفت و آمد هستند. دلم کافی می خواهد. خیلی خسته ام. حسابی خاکی هستم. اما لم داده ام روی مبل راحتی. به چیزی فکر نمیکنم. فقط می خواهم از این وضعیت دربیایم. و این جریان تمام شود.

این است راه من

درد اینکه یک نفر را باید شبانه روز تحمل کنی، بی عقلی و نادانی هایش را، جهل و حماقتش را. درد بی پایان.

ده روز مانده به پایان بهار، عجیبترین بهار عمرم.

با خودم رویا می بافم. ازت خبری ندارم. از بعد از خشک کردن گلهای بهار نارنجت که همان اول ماه رمضان بود. که منم بهار نارنجام را در آوردم و ریختم توی چای. اگر تو بودی وضعیتم این بود؟ این نبود؟ نمی توانم تصور کنم که بدتر از این بود. تو مهربان بودی باهام همیشه و من آنقدر عاشقت بودم  که عصبانی نباشم. الان هم از زندگیم عصبانی نیستم اما خسته که می شوم. من هم آدمم. من هم حق زندگی خوب را دارم.  و همه تلاشم را می کنم. الان هم که نور زد و صبح شد، الان هم که این همه پرنده ها می خوانند به یاد پنجره اتاق تو می افتم از کوچه چندم ولنجک از خیابان ساسان، بهت نگفتم؟ یکبار آمدن از وی عکسهای برفی خانه ات را پیدا کنم؟ خنده دار است!!؟ آن موقع آن قدر برف آمده بود که همه خانه های محله شما را قندیل برداشته بود. بر ساسان آرام نمی شد رانندگی کرد. خیابان لعنتی از سالها قبل باریک است. یک بار با کتی آمده بودم، رفته بودیم آسایشگاه ، ایده بگیریم بریا داستان نوشتن. کتی هنوز هم پیام می دهد، در کلاس داستان نویسی با هم بودیم، بعد همسایه درآمدیم، بعد تو را شناخت، خیلی جالب است، دنیا اینقدر کوچک. آن وقت جایی برای من و تو با هم ما شدن نداشت؟ ندارد؟ می نویسم. نمی توانم از درونی ترین احساستم بگذرم. خواه کسی ناراحت شود یا نشود. اینجا تنها جایی است که لحظه لحظه را بطور واقعی می نویسم. باید بماند برایم. وقتی از کاغذ فراری شدم و پاره واره اش کردم، تنها جایی که برایم مانده همین جاست. شاید روزی  روزگاری از اینجا رد شدی. چه فایده؟ آن موقع دیر هم که باشد اما دل تو که لرزیده. همین کافی است.