بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آدم به آدم می رسد.

اتفاقی که دیروز افتاد منحصر به فرد بود. ما نشسته بودیم در کنار دیوار آبی، منتظر بازدید از کلاس آنلاین کتی جان ماندالا که یکهو دیدم پسرک و دخترک نازنین دوست سالهایی دور در قاب لب تاب ظاهر شد. بعد قلبم داشت از جا کنده می شد. که سالها فقط نوشته های هم را خوانده بودیم و حالا صداهایتان و صورت ها و لبخندها و حتی طرز حرف زدن و نقاشی کشدن پسرک من را پرت کرد به سالهایی پیش.

شب فیلم دیدن

داشتیم فیلم میدیدیم:

بنفشه آفریقایی و روزهای نارنجی. هدیه تهرانی در روزهای نارنجی خوب بازی نمی کرد یعنی حرف زدنش خوب در نیامده بود. دهانش باز نمی شد برای ادای لغات مثلا می خواست با لهجه باشد اما بدتر شده بود. موضوع فیلم هم شاید ماجرای تازه ای بود با چاشنی همه کلیشه های رایج تفاوت های نژادی ، نژاد زن و مرد، روستایی و شهری. اما قاب بندی های درختان پرتقالش را پسندیدم. سبز و نارنجی. فوق العاده بود. ردیف درختان پر از پرتقال، چیدن پرتقال، سبد های پر از پرتقال. این لحظه ها و سکانس هایش تماشایی بود. 

بنفشه آفریقایی مشخص بود کار یک عکاس است. دکور خانه، پرده ها و رومیزی هایش، میز و صندلی هایش، حتی میز تلفن و کاغذهای چسبانده شده، کابینت سبز آشپزخانه و حیاط خانه، کارگاه چوب، اردکها و باران های وقت و بی وقت فیلم همه زیبا بود. لباس پوشیدن فاطمه معتمد آریا و موهایی که می پیچید تا صبح فر بخورد، دلپذیر بود. جورابهای قرمزش مثل جوراب پوشیدن خودم بود در فصل سرما. بعد مالیدن چغندر به لپهایش و رژی که می زد دلنشین بود. نخ پشمهایی که در دیگهای بزرگ رنگ می زد. سکانس اول فیلم معجزه آسا بود. زنی لم داده روی نخ های رنگ شده و اشک از گوشه چشمش زده بیرون. چقدر عاشقانه و قشنگ. من عاشق بنفشه آفریقایی ام. سالهاست نگهداری می کنم. بعد موضوع جذابش را دنبال کردم. ماجرایی بین زن و مرد ، زن و زن، مرد و مرد. و همه اینها خوب نوشته شده بود و بازی می شد. جملاتی که لحظات طنز ظریفی داشت که حال خوب کن بود. و چراهایی که یکی یکی می فهمیدی جز یکی چرا جدایی؟  و حالا دیگر خیلی مهم نیست. انگار آدمی دلنازک می شود و انسانیت مرزهای غیرت را در می نوردد.قشنگ بود. 

من و این همه خوشبختی محاله.

با دوست تازه ای که در کلاس مربی هنر پیدا کرده ام حرف می زدیم. حالا می فهمم می شود در آستانه چهل سالگی دوستانی جوان پیدا کرد که از معاشرت و تجربیاتت لذت می برند. نوشتن برنامه و طرح درس برای کلاسهای هنر بهانه ای می شود که با آدمها ارتباط بگیرم. و بهشان کمک کنم. کلاسهای مدرسه امروز خوب پیش رفت. 

برای هم حرف می زنیم بدون اینکه همدیگر را دیده باشیم و فقط چند جلسه کلاس آنلاین بینمان مشترک است. و یک کلیسا.

کلیسا ساگرادانای بارسلونای اسپانیا، که قشنگترین کلیسایی است که دیده ام. قرار شد با سها بنویسیمش. راستی سها یعنی چه ؟ باید ازش بپرسم.

فردا یک ماجرای خوب هم در پیش دارم. به غیر از چهار تا کلاس خودم و دندانپزشکی آن وسط یک کلاس از تجربه های کتی جان. و این یعنی خوشبختی کامل.

در گوش چپم فریاد بزن

این دندانها امانم را بریده اند. خواب خوبی نداشتم. چند بار بیدار شدم. رگه های درد مثل برق گرفتگی از زمان مسواک زدن شروع شد. حالا این دندادن دردها که دارند دائمی می شوند می توانند از تردیدهایم نشات گرفته باشند یا دلیل علمی . ایمپلنت نیمه کاره، دندانی که پر کردگی اش ریخته و آن یکی که باید با لیزر فرسایش لثه اش ترمیم شود و دکترهایی که سر وقت هایی که کذاشته اند نمی آیند به خاطر کرونا و نبود مریض. درد می زند تا گوش چپم. دلیل دیگرش می تواند استفاده زیاد از هندزفری باشد. هندزفری که فقط گوش چپش سالم است.

درد 

انسان با درد متولد می شود و با درد می میرد. زندگی با درد جریان دارد. درد دوری . درد نداشتن و حسرت ندیدن خیلی از چیزها. درد محدودیت. درد ناآگاهی و دانش. درد عشق. درد های شیرین و دردهای تلخ.

درد سه حرفی که هم پایان  و هم آغازش یکی است و یک بخش دارد.

همانگونه که شاملو می گوید : انسان با نخستین درد آغاز می شود.

شب سکوت

از از دست دادن دوستانم می ترسم، برای من دوستی نمانده ، برای همین چسبیده ام به باغ آلبالوی عزیزم و هیچ وقت دلم نمی خواهد از دستش بدهم. من تناقضات زیادی دارم اما باید تعادل ایجاد کنم.

 برای فردا خانه های عروسکهای بچه ها را می خواهیم رنگ کنیم.

خانه را مرتب کردم، لباسها را شستم و ورزش کردم و غذا پختم.


بعد نشستم پای صحبت استاد تا شعر آیدا در آیینه شاملو را معنی کند. گوش می دادم و کار می کردم. گوش می دادم و می نوشتم. گوش می دادم و به کلاسهای فردایم فکر می کردم. گوش می دادم و به آیدا فکر می کردم که دوپرنده بی طاقت در سینه هایش آواز می خوانند. پیشانیش آیینه ای بلند است که خوشه پروین در آن پیداست و روزگار با دستهایش سپیده می زند.

چه قداستی !

ته مانده خستگی

صبح شده، انگار شنبه باشد اما یکشنبه است. هنوز خوابم می آید. این چند شب کم خوابیدم. اما روزهای آرامی را سپراندم. و این آرامش را باید یواش یواش خرجش کنم . فکر می کنم آرامش آنجا را ریخته ام در سرم ، قلبم و درونم و با خودم آورده ام. چقدر خوبم. خدا را شکر. 

کرونا که نبود چقدر خوب بود و چقدر این طرف و آن طرف می رفتم و حالا آلودگی هوا به همه چیزهایی که بود و بیماری زا بود اضافه شده. باز صبر می کنیم به روزهای آسمان آبی مان، صبر می کنیم به بارش باران، صبر می کنیم به باد و برف ، صبر می کنیم به دیوارها که برگهای چسب رونده اش بالا می رود و دلم غنج می رود برای آن دیوار. کاشکی این دیوار خراب شه .... 

کجایی؟ عکس بگذار و من را خبر بده که خوبی.

شب خالی بی ستاره

من دلم برای خانه ام تنگ خواهد شد اما تا زمانی که آبی آسمان را می دیدم هرگز دلم نمی خواست برگردم. یک کیسه برداشتم و تمام پللستیکها را جمع کردم. کیسه زباله مشکی رنگ پر شد از نایلون، ته سیگار ، قوطی سیگار، خوراکی ها ، زیر درختها قدم می زدم و گردو ها و به ها را نگاه می کردم و کیف می کردم. 

حالا که رسیده ام خانه و روی تختم دراز کشیده ام دلم برا ی ستاره ها تنگ شد و اشتیاق بچه ها برای دیدن مریخ در گوشیم. برای دیدن ستاره های مختلف صف کشیده بودند و ذوق می کردند. صبح هم درباره طبیعت و تخریب محیط زیست با زباله هایی که به طبیعت برنمی گردند.

مادر زمین

به نظرم  کار خوبی نمی کنم که می نشینم و حرف می زنم درباره پذیرش خودم و خانواده آنها. به نظرم دفعه آخر است که در میان دیگرانی که آنها را نمی شناسند این همه حرف بزنم . آخرین بارم بود. اینجا می نویسم که دیگر هیچگاه درباره تفاوت خودم با آنها حرف نمی زنم. و ازشان بدگویی نمی کنم. 

امشب ستاره و کوه و غروب دیدم . امروز آبی آسمان دیدم. کاش می توانستم اینجا بمانم با هزاران کتاب . با هزاران فیلم و موسیقی و زندگی می کردم تا همیشه.

آب هست. گاز هست. امنیت هست. برق و اینترنت.آبی پر رنگ آسمان هست و درختان گردو و به و خرمالو و کدوهای نارس. 

این زمین اجدادی است. زمین خانه عزیز ما، خاک دوست داشتنی. چقدر می شود زنده بود و درک کرد. مادر زمین را.

نفسم گرفت از این شهر

سناره ها رو خط نزن

این شبها دوباره و چند باره دارم سریال مرگ تدریجی یک رویا را می بینم ، سریالی از فریدون جیرانی در سال ۸۵. خیلی دوست داشتنی است. از همان مدل فیلمهاست که من خوشم می آید. خودم را می گذارم جای نویسنده ، جای ساناز، جای ناشر و هی تصور می کنم و خودم را می بینم بین سنت و مدرنیته دست و پا می زنم مثل مارال. دوست دارم در جلسه های شعر خوانی و داستان شرکت کنم. چیزی بنویسم. اما خب عاشق شدن را هم دوست دارم و بچه ام را. عاشق یک مردی که در خانوده ای سنتی با فکری روشن رشد کرده مطالعه کرده و استاد دانشگاه است. اما مسئولیت پذیر و مهربان است. این مرد واقعی است؟ وجود دارد؟ مرد خوب، مرد مرده است!!!!!!  هاهاها

من دیگر عاشق نخواهم شد. عشق دردسر ساز است. نویسنده رمانهای گیتی و رویا مانده است بین ماندن و رفتن. بین دخترش و موفقیت جهانیش که بقول همسرش از طرف یک گروه و جهت سیاسی خاص است. 

ستاره ها رو خط نزن 

با همه این اتفاقها و بالا و پایین ها ته فیلم خوب تمام می شود. قرار است امیددهنده باشد. قرار است نجات دهنده باشد. باید چیزی به ما یاد بدهد. مهاجرت از راه های غیرقانونی بیشتر مواقع موفقیت آمیز نیست. مطمئنا دردسرساز و سخت است. 

زن نویسنده وقتی بین خانواده و همسرش است می نویسد . چشمه و منبع الهام او عشق به شوهر و فرزندش است. 

منبع الهام من کجاست؟

چرا اینقدر دلسردم؟ دلم جانی دوباره می خواهد.