بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بعضی چیزها را نمی توان نوشت، نمی توان گفت، نمی توان حتی بهش فکر کرد از بس که دردناک و وحشتناک است. حتی نمی شود باورش کرد اما وجود دارد.

صبح که از خواب بیدار شدم، انگار که خوابت را دیده باشم.

حال عجیبی بود. نه خوب و نه بد. اما انرژی مانده بود از تو.

انگار که تمام وجودم امید دارد به عشق تو و بودن با تو و همان امید هر چند وقت یکبار پررنگ می شود و انگار با نیرویی عجیب به تو وصل شده باشم.

نمی دانم.

چیزهایی هست که نمی دانم.

و من دلم بسیار تنگ است.

وقت باران است این روزها. باید بنویسم که آخر ماه آبان یک هفته فقط باران بارید و بارید. و من از دیدن درختانی که قرمز شده بودند حظ می بردم. و دلم می خواست وقتی از مسیر خانه تو عبور می کنم تو را پشت شیشه بخار گرفته ماشینت بشناسم. و این همه سال دوری را بهت خیره شوم و لبخند بزنم.

هفتم آبان

چه روزها و لحظه های عجیبی است. 

یکسال پیش در این لحظات فقط و فقط یک چیز می خواستم، می خواستیم.

حتی وقتی پیامهای پارسال را می خوانم، دلم می ریزد. هول می شوم و اشکم سرازیر می شود. فکر اینکه هفتم آبان بهترین تولدت باشد.

عموی نازنینم

چقدر نبودنت توی ذوق می زند. تو بودی و یک خانواده که عاشق لبخندهایت بودند و من هنوز عاشقانه به لحن صدایت فکر می کنم. به دستهای گرمت، به بوسه هایت. و نمی توانم بر زبان بیاورم خدا رحمتت کند.

برای من هنوز هستی.

آخ

جان دلم، مهربانم

جایت بهشت است. و خیالم به همین خوش است.

شب تولد شصت و شش سالگیت مبارک، قشنگم.

روی ماهت را می بوسم.