بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

آخرین جمعه پاییز قرن هم تمام شد

امروز پادکست رادیو سانسور را گوش دادم ، قسمت هامون و تولد یک سالگیش. ایده خوبی بود که مخاطبین بخوانند اما من تا آخر دوست  نداشتم ، دلم می خواست فیلم به این مهمی وردوست داشتمی داریوش مهرجویی را خود گوینده بخواند. خیلی جالب بود که امشب شبکه نمایش هامون را پخش کرد. فیلمی که بسیار دوست داشتنی است. صدای باران می آید. چقدر بلند است. این همه نزدیک و این همه زیاد. 

ما از همه چیز و همه جا حرف زدیم بعد از شهریور تا الان هم را ندیده بودیم. خوشحال نشدم که بیشتر شان کرونا گرفته بودند. حتی شی شی. حدس می زدم که توی اینستا نیست اما حتی بهش فکر نکرده بودم. به هر حال انگار همه دیر یا زود باید بگیرند و خوب شوند تا این دوران هم تمام شود.


پاییز تمام شو

اگر قرار بود برگی زرد و قرمز شود، قرمز و زرد شدند . اگر قرار بر این بود که برگها بریزند ، آن درختها لخت و عور شدند. چون زمستان در راه است. قرار است برف ببارد ، کوه ها سفید شوند. آدم برفی درست کنیم.

نشستیم در کنار هم، در این شبهای طولانی پاییزی و لواشک آلو می خوریم، ترشی آلبالو می خوریم و از تابستان این طوری لذت می بریم، به یاد روزهای خوب و گرم تابستان و میوه های خوشمزه اش این طوری روزهای سخت را از یاد می بریم.

آلوهای زرد و قرمزی که تابستان توی قابلمه پخته شدند و حالا شدند دلخوشی ما در این شبهای سرد.


پادکست گوش دادن بهترین کار دنیاست

امروز روز گوش  دادن به پادکست بود،

حرفهای ملیکا در پادکست چای گوش

قسمت جدید تیم مجازی از مدیرپادکست

استرس و اضطراب با هلی تاک

قسمت پنجاه و هفتم از رواق

اگر این پادکستها نبود من چه می کردم در این روزهای سخت کرونایی.

ممنون از پادکست و کسانی که اینقدر خوب حرف می زنند.


روزگار های ناخوشی زودگذر

دارم به آخرین قسمت پادکست فهیمه گوش می دهم درباره بوها و ادویه ها و غذاها، دارم کیف می کنم و چه اهمیتی دارد که نیم ساعت پیش چند تا از مادرها از کلاسم ایراد گرفتند، مگر هر سال این ایراد گرفته نمی شد؟ مگر هر سال به این طرز کلاسداری و برگزاری ایراد نمی گرفتند ؟ اصلا به دل نمی گیرم و انرژیم را بیشتر می کنم تا کلاسم بهتر از قبل باشد. نشسته ام سرخوش و کمی گرفته دارم به غذایای ایرانی  گوش می دهم. 

کرونا کرونا کرونا

یادت باشد چقدر ما را چزاندی و چقدر به همه آدمها سخت گرفتی. به معلمها ، به مادرها، به این اینترنت کوفتی که سرعت ندارد. به این واکسن هایی که معلوم نیست کی بدست ما می رسد!؟

چه روزهایی چه زمانهایی

باورم نمی شود، باورم نمی شود که این همه خسته باشم و دلم می خواهد پناه ببرم. فقط به یک دیوار ساده با یک درخت .همین. پناهگاهی در تنهایی بدون هیچ کس. با لب تاب و فیلم و موسیقی. ببینم و بشنوم و بنویسم. فقط همین.

گامبت وزیر

سریال  گامبت وزیر خیلی قشنگ بود. دخترک مو کوتاه نارنجی  که خوره شطرنج است، در بازی با مهره ها غرق می شود و آدم می گوید چه چیزی دارد که یک نفر می تواند این گونه شطرنج بازی کند، بی وقفه و شبانه روز، مهره ها، نحوه بازی، استراتژی فکر کردن و پیدا کردن راه حل، خیلی قشنگ بود. این هفت قسمت با تمام لحظات دخترک در رویایش فرو رفتم و کیف کردم. با او و نامادریش به سفر رفتم و از هر دویشان که در لحظه زندگی می کردند خوشم آمد.



برف نو

امروز هفدهمین روز آذ ر، دارد برف می بارد . از صبح که نفس به بیداری کشیدم کیپ تا کیپ ابرها کل آسمان را پرده کشیده اند رو به رخ آفتاب . نور پیدا نیست. می بارد. حالا برف می بارد. دارم به صدای محبوبم احسان عبدی پور که قصه گوی محبوبم است گوش می دهم. می گوید قصه هایتان را تعریف کنید و به همه حالی می کند که قصه چیست ؟ قبلش قسمتی که با مجتبی شکوری حرف زده را گوش دادم که هر دو چقدر قشنگ داستان تعریف می کنند.

فردا زنی به نام مه پاره در دل برف و سرما دختری را بدنیا می آورد . شاید برف می باریده مثل امروز. می خندد و می گوید همه من را معصوم رضا صدا می کردند. چون بعد از او پسرها یکی یکی بدنیا آمدند. غلامرضا، حمیدرضا، امیررضا، و کارش بازی با پسرها بوده. قصه زندگی اش پر از ماجرا و بالا و پایین است. 

من نشسته ام بعد از مدتها پشت لب تاب و می نویسم و ترسم از نوشتن دارد می ریزد. از وقتی دندانم خوب شده دیگر هیچ چیزی نمی توانم بنویسم. وقتی دندانم را دکتر کشید تمام کلمات و خلاقیتم را  با انبرش از من بیرون کشید. عجب دردی. دیگر درد ندارم و نوشتنی نیست. 


تازه از صبح آرام گرفته ام. وای خدای من. نفسم بالا نمی آید. سعی می کنم تنفسم را منظم کنم. دم بازدم. از هفت صبح بیدارم. خوابم می آید. نفس کشیدم جدید زا یاد گرفته ام. در حالت عادی هم دارم سعی می کنم همین طوری نفس بکشم.

 کاش تمام شود این روزهای سیاه نکبت بار افسرده.

دلم می خواهد سرم را بکوبم به دیوار . فقط همین.

دیشب تا صبح بیدار بودم تا تب دخترک کم شود. می ترسیدم بخوابم. خوابم نمی برد. پاها و دستهایش را پاشوبخ کردم. بهش استامینوفن دادم. هر چند دقیقه چکش می کردم. و خوابم نمی برد.

چون که گفته بودی وقتی آدم واقعی میخندد، زیباترین چهره را از خود بروز  می دهد، حالم خوب بود و قوی بودم و کم کم شجاعتم برگشت. دلم می خواست پرواز کنم. چون بعد هم نوشتی از نظرهای مختلف و متفاوت این عکس خوب است.، و من دلم خواست داستان بلند عکسم را بنویسم. باران می بارید و باز به صدایت گوش میدادم. 

حالا که صبح شده انگار در کابوس یر کرده بودم و تمام شده بود.

دخترک بیدار شده و با پدرش دارد مشقهایش را می نویسد و من خوابم می آید.

ترسو

می ترسم، نه نمی ترسم. اما باز هم می ترسم. صدای باران بلندتر که می شود حواسم پرت می شود. دلم برایت تنگ شده. پیدایت نیست. از برگهای ریخته پاییزیت عکس نگذاشتی. بیخبرم نگذار. از باران بگذار. از جورابهای  فشنگت. از کتابهایت. از نوشته هایت. چقدر دورم از نوشته هایت. کاش وبلاگ داشتی.

نکند دیگر هیچ وقت نبینمت؟ مگر قرار است تو باشی و من ببینمت؟ چه دردناک است دوری بی انتها!!!!