بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

باورم نمیشد، دستم را بردم زیر آلبوم و دو تا پاسپورت پیدا کردم. به همین آسانی. دقیقا بعد از یکسال. و حالا این پاسپورتها مثل یادگاری باقی می مانند.

کاش سکه ها هم پیدا می شد. درست در وقتی که انتظارش را نداری.


خانه سیمین و جلال

بعد از میدان تجریش، در دزاشیب، خیابان خاطرات بلانش، سرازیری رمضانی  رسیدیم به تابلوی خانه سیمین و جلال، اسم خانه همین قدر صمیمی و خودمانی است. قبل از آمدن ،به هر کس می گفتم خانه سیمین و جلال فکر می کرد از دوستان تازه ام است اما نمی دانست که این دو عاشق جاویدان سالهاست در این کوچه زندگی کرده اند و حالا بعد از هفت سال از رفتن سیمین در این خانه به روی ما گشوده شده.

در سبزی به شماره یک این کوچه ، به زیبایی همه قصه هایی که با هم خواندیم. 

و خانه ، زندگی را به وضوح نشان می دهد. زندگی عاشقانه زنی که بعد از اینهمه سال باز هم ادامه می دهد.

هر جای خانه دیدنی است و خواندنی که کتابهای هر دو روی مبل، تخت، میز ناهارخوری و ... گذاشته شده. دیدن کتابخانه ها، عینکها، دستخطها، دیدن لباسهایی که سیمین می پوشیده، دیدن صندلی رو به پنجره و منظره ای که او هر روز صبح می دیده، همه این تصویرها این خانه را مثل جادویی در زمان نگه داشته است.

اینکه از این پله ها بالا می رفته اند، در این آشپزخانه با هم حرف می زدند، می خندیدند و پشت میز می نوشتند... تمام لحظات زندگی این زن و مرد را در ذهنم می سازم. مثلا مهمانهایشان می آمدند در اتاق نشیمن روی مبلهای سبز می نشستند و درباره آخرین نقد کتاب جلال صحبت می کردند.

مثلا احمد شاملو می آمده و شعر برایش می خوانده یا نصرت رحمانی. 

خواندم که جلال وقتی سیمین در امریکا تحصیل کرده، این خانه را ساخته و چقدر هم دلنشین و قشنگ ساخته. و حالا بعد از گذشتن اینهمه سال از مرگ جلال، آن را حفظ کرده و چقدر خوشبخت بودم که توانستم به آن قدم بگذارم.

یعنی روزی خانه من هم می شود اینهمه تاثیرگذار باشد؟


سیمین روی صندلی چوبی نشسته و به حوض آبی رنگ پر ماهی قرمز نگاه می کند.

و این قشنگترین تصویر از این عاشقترین خانه دزاشیب است.

ضد خاطرات

خانه ای است بعد از میدان تجریش که یادت هست شد خانه ضد خاطرات و من و تو با هم آن پری دریایی را درست کردیم و یک عالم شال رنگی خریدی که نیلوفر همه را می خواست. بعد نیامدی که با ما عکس بگیری. حالا بیشتر آن آدمهایی که در آن خانه چیزی ساختند رفته اند. من و تو بدون هیچ ربطی هستیم . بدون هیچ نقطه اشتراکی در حال و تمام لحظات مربوط به گذشته است که شاید به یادش نمی آوری.

جمعه از سر آن کوچه گذشتم. آن خانه انگار خراب نشده بود.

چند وقت پیش از بی بی سی مریم را نشان می داد وقتی آن مجسمه زن دم در خانه ساخته بود.

٣٧سالگی

تا به حال شده به خودت معترض باشی؟

از دست خودت شاکی باشی؟

در اعتراض به خودم نشستم زیر دستش گفتم بزن، کوتاه کن.

گفتم آنقدر بزن که دستان هیچ کسی لابه لایشان گیر نکند.

که هیچ دستی نمی تواند عصبانیتم را آرام کند.

هیچ کسی نمی تواند احساس من را درک کند.

وقتی کتاب زنی با موهای قرمز را می خواندم، تصمیم گرفتم. برای تغییر. 

شاید با تغییر ظاهرم، چیزی در درونم تغییر کند.

و روز تولدم به طور جدی به این تغییر نگاه کردم و خواستم که دست بردارم. که از کارهایی که اعتراضم را به زندگی بیشتر می کند، دست بردارم.

نمی دانم چگونه توضیح بدهم تا خودم هم بهتر بفهمم، اما همین را می توانم بگویم که معترضم و عصبانی.

به همه جنگهای دنیا،

به همه خشونتها و بی عدالتی ها، به همه بی نظمی ها، به همه نادرستیها...

شاید هم خودم جزء همان دسته باشم

دسته خشنها، بی نظمها و ظالمها، اما از خودم شروع کردم.

از خودم و موهایم. چیزی که برای همه زنهای عالم مقدس است. 



عکس العمل بقیه نسبت به دیدنم جالب و شنیدنی است.

اولین نفر دخترکم بود که طوری به موهایم دست می زد انگار موهای عروسکش باشد و از قشنگیش به هیجان آمده بود که کاش آبیش می کردی.

و بعد هم نوریسا که ایستاد و چند قدم عقب رفت اما بعد نزدیکم شد و دانست من همان عمه هستم.


مات شدن و سکوت 

تعجبهایی شبیه:

چه خفن شده

واااای قرمزززز

خیلی بهت میاد

"تو از کجا میاری این شور رو

این رهای رو

این گور بابای بقیه رو"


خیلی خووووب شده


حرکت قشنگ و شجاعانه


...

حالا زنی هستم در آستانه سی و هفت سالگی با موهای قرمز و دنیایی از رویا و تلاش برای رسیدن به آنها.دنیای خودم در برابر دنیای اطرافیانم و جهان،  همان قدر بزرگ است که هستی و کائنات.

بیست و هفت سالگی و هفده سالگیم اینطور نبودم اما امروز می خواهم که عشق به زندگیم را چند برابر کنم.

تلاشم را

امیدم را

عاشق بودنم را


همین.

#تولد٣٧سالگی

همه پسر دارید و فقط من دختر.

بچه "ح" از همه بزرگتر، بعد هم پسر بردارش، شاید هم همسن باشند. و یا بزرگتر. بعد هم پسر "ی".

بعد هم پسر مریم.

تو چرا بچه نداری؟ تو چی شدی؟

از صبح افتادم به جان خانه، پنجره ها، آشپزخانه. فکر می کردم شاید سکه ها پیدا شود. من خانه ام را دوست دارم و دلم نمی خواهد از اینجا بروم. هیچ وقت فکر نمی کردم یک روزی قرار باشد اینجا باشم و این همه دلبسته اش شوم.

شبها دیوار آبی اش بهم آرامش می دهد.

پرده ها را شستم، زمینها را دستمال کشیدم. کاش تنها بودم. و این آرامش همیشگی بود.

تلگرام که قطع شده، وقت بیشتری دارم. کتاب خواندم و حالا تصمیم دارم نوشتنم را همین جا و هر روز و هر ساعت ادامه بدهم.


وقتی حال تو را می پرسد هیچ ندارم  بگویم.

اما از گذشته ها که حرف می زنم و بهش خبر می دهم خودش هم می گوید کاش...

یک شنبه ابری دلگیر، سواره از حال پیاده خبر ندارد و پیاده از سواره. هر کدام فکر می کنند که دیگری خوشبخت تر است. 

مثل پیرزنهای وسواسی شده ام.هر روز همه چیزهای قیمتی را چک می کنم که سرجایشان باشند. 

کلید دوم کمد اتاق خوابم هم نیست. یادم است که قبل از عید وقتی داشتم همان کشوی مزبور را تمیز می کردم، با کلید و حلقه اش بازی می کرد. کجا انداخته؟ شاید همانجایی که سکه ها. توی یکی از کیسه هایی که هزاران وسیله بیخود را انداختم دور. 

سبزشدن گل و گیاهان هم حالم را تغییر نمی دهد. مثل یک بدبخت تمام عیار فقط نفس می کشم. نه کتابی می خوانم نه چیزی می نویسم. از همه چیز افتاده ام. خوشی به من نیامده. فکر می کردم چقدر روزهای عید خوب و روشن بود و چقدر بهم خوش گذشت اما همین هفته ای که گذشت از دماغم درآمد.

حوصله ندارم، حوصله حرفهای رادیووارش را، فکرهای احمقانه اش، و از همه چیزش حالم بهم می خورد.

می خواهم اعتراف کنم، من تمام سالهای زندگی موجودی بیچاره بودم که هر بار مورد ظلم کسی قرار می گرفتم و درمانده می شدم و فقط افسرده و افسرده تر می شوم. دقیقا همین است. ادای شاد بودن را درمی آوردم. حتی امروز که به ارکیده ام آب پاشیدم، لیلیونها را دیدم که باز شده اند ، باز هم حالم خوب نشد. می خواهم اعتراف کنم که همیشه یک اگر گنده با من زندگی می کند، اگر با تو بودم، شادتر بودم، خوشبخت تر بودم، خوش اخلاق بودم، اینهمه اوقاتم تلخ نبود. اینهمه بدبخت نبودم. و همه اینها روزی هزار بار با خودم تکرار می کنم. شاید روزی ، جایی ازت پرسیدم.

دیشب توی سریال های آبکی تلویزیون، زن و مردی بعد چند سال بهم رسیدند، مرد با دختر کوچولویش. 

منم می شوم زنی با دختر کوچولویش و اگر تویی مانده باشد.

خسته ام. از حرفهای تکراری. از اینهمه بی پولی. 

زود رسیدم. هزار بار خواستم دم پارکی بایستم و کمی راه بروم یا دم مغازه عدسی بایستم و صبحانه بخورم اما حوصله نداشتم.

حوصله هیچ کاری را ندارم.

دلم نمی خواهد زنده باشم.

خودم از خودم خسته  شدم، ازاین زندگی. از اینکه حرف هیچ کس را نمی فهمم. از اینکه حرفمم را نمیفهمد.

خودش را احمق جلوه می دهد یا واقعا هست؟ نمی دانم. 

مثل خری در گل گیر کرده ام. من هیچ موفقیتی در روزهایم ندارم. در زندگی واقعی هیچ ندارم. هیچ دلخوشی واقعی نیست. همه چیز را تحمل می کنم. تا کی می توانم؟

اگر تو بودی، شاید ما هم مهاجرت می کردیم، مثل دوستت که رفت با پسرش و خانمش. باورم نمی شد اما اینستاگرام جایی است که همه از هم خبر دارند و بی خبرند.

عکسهای غرق در شادی را می بینند و فکر می کنند که چقدر زندگی فلانی خوب است.

دریغ و آه که فلانی، هیچ دلخوشی در زندگی ندارند.

تو تنها ماندی؟ درست را تمام کردی و سربازیت را خریدی، ایتالیا و آلمان و ... را هم رفتی.

من و ماندم و حوضم.

من و ماندم هزاران سوال بی جواب و هزاران اگر ...

اگر تو بودی... حالا که نیستی  من فقط ادای زندگی را در می آورم.

شاید روزی هم گذاشتم و رفتم.

شاید روزی از این قفس پریدم.

از سربالایی بیمارستان بالا می آمدم. واقعا کسی منتظرم نبود.

چرا گریه ام گرفت؟

می توانستم بهت زنگ بزنم و بزنم زیر گریه

کجایی که این همه بغض آوار من بشود؟

چرا