زمین می­لرزد زیر پاهایم وقتی نگاهت را از من می­گیری و می­اندازی­اش به زمین،

ایستاده­ای در بستر مرگ به انتظار نفس­هایی که نت می­شوند در هوا،

می­ترسم از دلی که می­لرزد و غروری که ترک برمی­دارد،

تو خوب می­دانی رسم ویرانی را بدون حادثه

اینجا، درون من سال­هاست که با خاک یکسان شده

از آواری که تو برجا گذاشته­ای

حالا ریشترهای زمین را می­شماری؟

آب در تنگ خالی مواج شده

و مینای کوچک متوحش

از اینهمه تزلزل

بگو سراب است همه­ی زلزله­ها...

 

 

*کاش این­روزها در شهر اجدادیم ساکن بودم، در یکی از آن خانه­های گلی.

*برای زلزله­ای که پیشتر دلت را لرزاند و اکنون زیر پایت را.