باز این پائیز لعنتی...
خانه گرم شده،شبیه زیر کرسی در زمستان
و خیابان پائیز است،
کَسی سکوت کرده در درونم و نگاه میکند به برگهای رقصان،
کَسی درون من نفس حبس کرده در سینه
تا تمام شود،
قدمها به شماره میافتند،
همهی درها بسته میشوند به آرامی
کَسی اینجا نیست...رفته،
میدانست راهِ رفتن یکطرفه است.
دست میکشد روی صورت و زمزمه میکند بریز ...بیشتر بریز
و من در برابر خودم ایستادهام بی هیچ حصاری.
من دلم برای عقربی که به جرم مادر شدن میمیرد
میسوزد،
و تو در پس دیوار مورچههایی را میبینی که سرگردانند در لابلای اینهمه پستی و بلندی،
دلت گرفته از گاه و بیگاهِ بودنم
و هوای نبودنش،
دلم میشکند از بودنش که نیست
و برگهای خشکی که خرد شده تحویل میدهی در مشتت.
نفس میکشم این هوای نم را
و حسادت میکنم به اینهمه خنکی و از لجم میگویم:
باز این پائیز لعنتی..
+ نوشته شده در چهارشنبه دهم آبان ۱۳۹۱ ساعت 11:0 AM توسط born