خانه گرم شده،شبیه زیر کرسی در زمستان

و خیابان پائیز است،

کَسی سکوت کرده در درونم و نگاه می­کند به برگ­های رقصان،

 کَسی درون من نفس حبس کرده در سینه

 تا تمام شود،

قدم­ها به شماره می­افتند،

همه­ی درها بسته می­شوند به آرامی

کَسی اینجا نیست...رفته،

می­دانست راهِ رفتن یک­طرفه است.

دست می­کشد روی صورت و زمزمه می­کند بریز ...بیشتر بریز

و من در برابر خودم ایستاده­ام بی هیچ حصاری.

من دلم برای عقربی که به جرم مادر شدن می­میرد

می­سوزد،

و تو در پس دیوار مورچه­هایی را می­بینی که سرگردانند در لابلای این­همه پستی و بلندی،

دلت گرفته از گاه و بیگاهِ بودنم

و هوای نبودنش،

دلم می­شکند از بودنش که نیست

و برگ­های خشکی که خرد شده تحویل می­دهی در مشتت.

نفس می­کشم این هوای نم را

و حسادت می­کنم به این­همه خنکی و از لجم می­گویم:

باز این پائیز لعنتی..