چُرت­های مُنقَطِع در اتوبوسی بر روی ریلی که از نگاه تو آغاز شده،

 اینجا خُر و پف پیوسته­ای به گوش می­رسد از میان لب­های تو،

 متعجبم از اینهمه خواب­زدگی دستانت که تندیس من را در تاریکی می­تراشید،

مبهوت اینهمه مسخِ سرازیر از عطر تنت که روزگاری مرحم بود،

تو مست شرابی هستی که تنها بویش را چشیده­ای و من محو تو،

تو بی­تفاوت می­گذری از هر آنچه که هست و نیست و من در گیر و دار پیچیدگی این زندگی،

 تو از انگورهایی می­گویی که نَشُسته و گل­آلود لگدمال شده­اند و من برگ­های نارَس و جوان را می­جَوَم،

 تو کودکی­هایت را در دستان من گم کردی و من کودکی­هایم را در نگاه تو پیدا،

 تو از رنج تنهایی می­گویی و نمی­دانی تنها سفر کردن چیست،

من از دلتنگی­هایم می­گویم و تو گُنگ می­شوی در نگاه،

 من نمی­دانم عشق چیست و تو از وفاداری سخن می­رانی،...

اینجا آشوبی از بی­کَسی برپاست...