می­گفت تو مثل  اسبی، یه اسب بزرگ و مغرور،یه اسب وحشی که نمی­ذاره کَسی دهنه و زین بندازه روش. یه اسب خوشگل که به هیچکس سواری نمی­ده، می­گفت و من نگاهش می کردم و تو نگاهش یه اسب سفید با یه دسته موی طلایی می­دیدم ک تو صورتش ریخته با دو تا چشم مغرور و بی­تفاوت و بی­روح، می­گفت تا کسی می­خواد نزدیکت بشه رَم می­کنی و شیهه می­کشی، می­گفت از شیهه­ی اسب­ها متنفره، تو چشم­هاش تصویر یه اسب رو می­دیدم ک غمگینه، که منم، می­خواستم رام بشم، می­خواستم کنارش بایستم و دیگه رَم نکنم، می­خواستم سرم رو بین دست­هاش نگه دارم تا نوازشم کنه، می­خواستم عاشقش بشم، اما نشد، خودش نخواست، کسی ک اسب­هارو دوست داره به یکی دو تاش قانع نیست، نمیشه، یه گله اسب می­خواد، که افسارش رو دور گردن یکی نمی­ندازه که دلش می­خواد سیاه و سفید و ابلق رو کنار هم جمع ­کنه، که آزادترین اسب ­هارو در حد الاغِ کاری آروم می­کنه و رو اِسارتشون اسم رام بودن رو می­ذاره، یه روزی تو نگاه خیلی­ها اسب بودم، زیبا و تنومند، حالا یه اسبِ آبی پیرم با یه پوست ضخیم و چروک و سیاه، یه اسب آبی آروم و بی­صدا ک جز چند تا حشره دیگه کسی از کنارش رد نمی­شه، یه اسب آبی که دیگه شیهه­ای نداره...