آدم ها هم تاریخ مصرف دارن؟...
میگفت تو مثل اسبی، یه اسب بزرگ و مغرور،یه اسب وحشی که نمیذاره کَسی دهنه و زین بندازه روش. یه اسب خوشگل که به هیچکس سواری نمیده، میگفت و من نگاهش می کردم و تو نگاهش یه اسب سفید با یه دسته موی طلایی میدیدم ک تو صورتش ریخته با دو تا چشم مغرور و بیتفاوت و بیروح، میگفت تا کسی میخواد نزدیکت بشه رَم میکنی و شیهه میکشی، میگفت از شیههی اسبها متنفره، تو چشمهاش تصویر یه اسب رو میدیدم ک غمگینه، که منم، میخواستم رام بشم، میخواستم کنارش بایستم و دیگه رَم نکنم، میخواستم سرم رو بین دستهاش نگه دارم تا نوازشم کنه، میخواستم عاشقش بشم، اما نشد، خودش نخواست، کسی ک اسبهارو دوست داره به یکی دو تاش قانع نیست، نمیشه، یه گله اسب میخواد، که افسارش رو دور گردن یکی نمیندازه که دلش میخواد سیاه و سفید و ابلق رو کنار هم جمع کنه، که آزادترین اسب هارو در حد الاغِ کاری آروم میکنه و رو اِسارتشون اسم رام بودن رو میذاره، یه روزی تو نگاه خیلیها اسب بودم، زیبا و تنومند، حالا یه اسبِ آبی پیرم با یه پوست ضخیم و چروک و سیاه، یه اسب آبی آروم و بیصدا ک جز چند تا حشره دیگه کسی از کنارش رد نمیشه، یه اسب آبی که دیگه شیههای نداره...