تمام شد..تمام شدم..
گفت این عشق است،
که ناتوان میشوی،
که ناامید میشوی،
که سرگردان میشوی،
که...
نیمهی پائیز اولین تجربهی لبهای تو بود و چشمان من،
تو دستم را گرفتی،
گفتی باورم کن،
باورت کردم،
باورهایم را ویران نکنی؟
تو غرق در دنیایی هستی که با دستانش ویران شد،
و من نمیفهمم خیانت را، دروغ را، بیاعتمادی را، تهدید را،...
و فقط میترسم،
با تمام وجود میترسم،
میترسم از دلم که بشکند،
میترسم از جهانم که با دستهای تو ویران شود،
میترسم از اشکهایی که ناتمام شود،
و ناتوان میشوم،
و ناامید میشوم،
و سرگردان میشوم..
+ نوشته شده در چهارشنبه بیست و پنجم دی ۱۳۹۲ ساعت 8:16 PM توسط born