گفت این عشق است،

که ناتوان می­شوی،

که ناامید می­شوی،

که سرگردان می­شوی،

که...

نیمه­ی پائیز اولین تجربه­ی لب­های تو بود و چشمان من،

تو دستم را گرفتی،

گفتی باورم کن،

باورت کردم،

باورهایم را ویران نکنی؟

تو غرق در دنیایی هستی که با دستانش ویران شد،

و من نمی­فهمم خیانت را، دروغ را، بی­اعتمادی را، تهدید را،...

و فقط می­ترسم،

با تمام وجود می­­ترسم،

می­ترسم از دلم که بشکند،

می­ترسم از جهانم که با دست­های تو ویران شود،

می­ترسم از اشک­هایی که ناتمام شود،

و ناتوان می­شوم،

و ناامید می­شوم،

و سرگردان می­شوم..