برای قارهی بزرگ ِ تنهایی ِ مادرم که خودِ من بود ...
نشستهایم روی صندلیهای ته ِ اتوبوس. نور از لا ب لای ِ درختهای تازه جوانه زده و شیشههای شکستهی خانهی متروک و از میان ِ دستهای ِ مردی که روی پشت بام ِ خانهشان آنتن را تکان میدهد، میگذرد. من در میانِ سایه روشنها کنار مادر نشستهام و اتوبوس از تمامِ ماشینهای گرانقیمت ِ بلندبالا، جلو میزند. به مادر نگاه میکنم که چطور از سرعت ِ اتوبوس ترسیده و فکر میکنم چرا او خوشحال نیست؟ چرا برای قاب ِ عکسهای جدید خوشحال نیست؟ چرا برای بلند شدن ِ موهای ِ من خوشحال نیست؟ چرا برای تن ِ سالمـمان و سقف ِ بالای ِ سرـمان و ظرف ِ پایه بلند ِ کریستالی خوشحال نیست؟ و چرا موهای من برای خوشحالی ِ مادر سریعتر رشد نمیکنند؟ دستهایم یخ میکند. مثل ِ حالا. مثل ِ همیشه. مثل ِ روزی که در تراموا غش کردم. مثل ِ روزی که فهمیدم دلـم برای انگشتهای کشیدهی مردی تنگ شده. مثل ِ روز ِ پیش از عید که پدر با اتوبوس تصادف کرد. و از دستهای مادر میآویزم. " پس چرا سردی؟" و بغض گلویم را فشار میدهد. وقت ِ رفتم گفتمـت چرا منت ِ شوهرت را میکشی؟ ما که خودمان پا داریم. من بدخلقـم اما تنهایت نمیگذارم. چرا تنهایی ِ تو این همه مسریـست؟ و چرا هیچوقت هیچکدام از هدیههای روز ِ مادر ِ خواهرانم را دوست نداشتی؟ و چرا تصویر ِ ذهنی ِ من از تو چشمهای خیسـت است و صدایی که از تو در گوش ِ من ضبط شده، صدای فین فین کردن ِ بعد از گریه است؟ چرا تنهایی ِ تو اینهمه مسری است و چرا ما هیچکس را نداریم؟ و چرا دیگر خودمان را هم نداریم؟ راست میگویی من باید به فکر باشم. به فکر ِ تنهایی ِ مسری ِ تو و چشمهای پر حرفـت و به قول ِ خاله دست برای دیگران تکان بدهم و بگذارم موهایم بلند شوند و باز فر بخورند و بیایم بنشینم رو ب روی ِ تو و آینه و کمی آرایش کنم و تو فکر کنی که عجب قشنگتر شده ام از وقتی موهایم مثل ِ دیوانهها کوتاه نیست. دستهایت را محکمتر میفشارم و چشمهام را به بهانهی نور ِ مستقیم ِ خورشید ِ در حال ِ غروب ِ پنج و سی و هشت دقیقهی عصر میبندم. من دلتنگـم و از تقلای ِ این روزها خسته و زخم ِ چرکینِ غرورم وسعتی به پهنای تنهاییت پیدا کرده. بیا پیاده شویم مادر. هرچند که اینجا هم ایستگاه ِ ما نیست. من سعی میکنم دختر ِ خوشبخت ِ تو باشم و به این تنهایی ِ مسری پایان دهم ...
+ اسپند ماه ِ خوشی نیست ..