اتوبوسی به نام هوس

زنده گی !

 

 

میان ایستادن سر ِ ظرفشویی و شستن ظرفها و هر پنج دقیقه  یک بار ضربه زدن به درِ وامانده‌ی کابینت که جیر جیر می‌کرد و در می‌رفت، میان  پوستِ وَر آمده‌ی دستم از ریکا و کلافه گی‌ـم از بوی دست‌کش های زرد ِ پلاستیکی، میان نگاهِ خیره‌ام به قابلمه‌ی تفلون پریده، میان حسِ ناخوشایندِ خیسیِ لباس ِ طوسی‌ام از آب و کف و میان جینگ جینگ ِ قاشق چنگال‌ها، همان لحظه‌ها که بهتر از هر وقت  دیگری میدانستم *زنده‌گی  بد را نمی‌توان خوب زیست*، به دوست داشتن ِ کسی فکر کردم. به دوست داشتن ِ همان که نیمه شب از روی هوس از من پرسید"هستی؟" و من چقدر دلم خواست باشم. و میان ِ خواستن و تلاش برای بودن، بشقاب از دستم لیز خورد و تکه تکه نشد. زنده‌‌گی ِ من که فیلم نبود. مگر یک بشقاب چقدر می‌توانست زپرتی باشد که لیز بخورد توی ظرف شویی و بشکند؟! و من چقدر دلم خواست زنده‌گی‌م فیلم باشد. و چون نبود فهمیدم نباید بی‌کار ماند. باید به شستن ادامه داد. اسکاچ روی بشقاب، اسکاچ روی قابلمه‌ی چرب، اسکاچ روی دست‌ها و اسکاچ روی نطفه‌ی دوست داشتن...

 

 

+ ...

+ پاییز هم مبارک : )

 

 

+ نوشته شده در  پنجشنبه سوم مهر ۱۳۹۳ساعت 0:27  توسط بلانش دوبوآ  |