خواهرم آمد توی اتاقم با یک شیشه عطر. گفت ببین بوی اینو دوست داری؟ گفتم نه من از عطر خودم میزنم فقط. بعد یه نگاهی انداخت به شیشه عطر تقریبا خالی من، گفت خب اینکه تموم شده. حالا تا دوباره بخری... و پیش پیس از عطر توی دستش پاشید روی دستم...
جدای از این داستان که ما دوتا عادت داریم چیزی که دوست نداریم را به هم قالب کنیم تا آن چیز حیف و میل نشود، وقتی بینیام را بردم سمت دستم و بوی عجیب عطر را تو کشیدم فکر کردم که چقدر دلم میخواهد تا آخر عمر از همین عطری که حالا شیشه سومش هم رو به پایان است بزنم. بعدتر دیدم چه متعصبانه دلم میخواهد عوض نشوم. هیچ وقت.
وقتی که هر چیزی با سرعتی باور نکردنی در حال تغییر است و هیچ چیز نیست که سر جایش مانده باشد و دل آدم را خوش کند. نه خیابانها، نه مدرسهها، نه حتی بوی توی کتابها. دقت کردهاید؟ کتابها هم دیگر، حتی آن بوی سابق را نمیدهند متن و داستان که هیچ... کافهها هم توی سه چهار سال عوض میشوند و ساختمان همشهری هم عوض شد. چقدر دلم تنگ شده برای راه پله سنگی ساختمان کریمخان که توهمات جوانیام را توی آن بالا و پایین کردم. برای کافهاش و برای پنجرههایش و برای ناهارخوری و آسانسورش هم.
حالا که دقت میکنم میبینم من محله کودکی هم ندارم. تمام دوران کودکی ما چهار تا بچه با خانه عوض کردن همراه بود و برای من، اتاقمان، کمدم، محلهمان، دوستهایم، مدرسهام و تمام چیزی که شما از محله کودکیتان به خاطر دارید، برای من در حال تغییر بود. من مدام در حال دل کندن بودم، وقتی طعم تلخ تغییر کردن و حبابی بودن همه چیز برایم عجیب بود.
بعد از ظهر برای عید دیدنی رفتیم خانه عمه. خانه عمه از معدود خانههایی است که هیچ وقت عوض نشد و همیشه همانجا بود. اما توی خانه خیلی وقت است که عوض شده، بوفه چوبی بزرگی که تویش یک کلکسیون بینظیر قوطی کبریتهای رنگی و فانتزی ترکیهای بود جایش را به یک تلوزیون غول پیکر داده و تابلوی کوبلن بزرگ زن و مردی که کنار ساحل نشستهاند و زن دامن بزرگ و پفیاش را پهن کرده روی ماسهها... به جای بالای پذیرایی توی اتاق است و از گوریل خبری نیست. گوریل، ترسناکترین، بزرگترین و سیاهترین عروسک دوران کودکی من و چندین تا نوه و نتیجه دیگر که تا همین چند سال پیش بالای کمد توی اتاق سرجایش بود و بچهها را میترساند دیگر نیست...
حالا هم عوض شدن خفت بار طعم غذاها در رستورانهای مورد علاقهام، عوض شدن ریخت و قیافه دوستانم، عوض شدن مزه قرصهای ویتامین سی، عوض شدن سردبیر همشهری داستان، عوض شدن کیف دستی مامانم، عوض شدن صفحه بلاگفا، عوض شدن مدیریت کافه وصال، عوض شدن آدمهای زندگیام، عوض شدن مغازههای سر پل تجریش، عوض شدن ویوی اپلیکیشنها، عوض شدن حیاط خانه مامانجون و عوض شدن بوی صابون مایع توی دستشویی خانه، من را ناامید میکند، من را غمگین میکند و حس میکنم هیچ چیز ماندنی نیست. همه چیز مثل حباب است مثل کف... و توی روشویی چرخ میخورد و در چاه ناپدید میشود.
این یکی دو سال اخیر چسبیدهام به هر چه دارم. کیف پولم، ساعتم، عطرم، لپتاپ بیرمقم، خودکارهایم، عینک دودیام، جامدادی دوران دبستانم، جا کلیدیام، کرمهایم و... هرچه هست همان است. یا اگر مصرفی بوده از همان مارک و مدل. وسایلم وقتی بوی کهنگی میگیرند و از آن برق نویی میافتند برایم عزیزتر میشوند. عزیز هم نه. یک جور خواستن حریصانه است. یک جور چنگ زدن. یک جور متوصل شدن. وقتی لمسشان میکنم، آثار کهنگیشان را میبینم و سر انگشتی حساب میکنم که چند سال است دارمشان و دارم استفادهشان میکنم، روح زخمی و درب و داغان از تغییرات غیر قابل کنترلم تسکین پیدا میکند و احساس میکنم الههٔ تغییر ناپذیری هستم نشسته بر یک تخت کهنه اما سالم و استوار چوبی، و تنها در مبارزه با تغییرات بیرحم...
خودم هم دوست ندارم عوض بشوم، ظاهرم، لباس پوشیدنم، اندازه و رنگ و مدل موهایم، قیافهام، خندههایم، بویم... هرچند خواه ناخواه فرق کردهام. حالا دیگر میتوانم ناخنهایم را بلند کنم و لاک بزنم، کمی لاغرتر شدهام و چندتا جای زخم و سوختگی به بدنم اضافه شده و به وضوح کم حرفتر و تودارتر شدهام. امیدوارم این تغییرها هم کسی را آزار ندهد. کسی را ناامید نکند و کسی را به این فکر فرو نبرد که همه چیز مثل حباب روی آب است...
نمیدانم از سر ضعف است یا ترس یا عقده، شاید هم یک خواسته و عادت معقول. هرچه هست من دلم چیزی میخواهد که بماند، که باشد، که ریشه و قدمت داشته باشد، حالا هر چیزی، خانهای، وسیلهای، عطری، رابطهای، عشقی، احساسی... چیزی که هر وقت رفتی، هر وقت فاصله گرفتی، هر وقت سفر کردی دلت قرص باشد از بودنش و مثل سابق بودنش. چشمت و دلت از تغییر که خسته شد، پناه بیاوری به آشناییاش. چیزی مثل طعم بیسکوییت ساقه طلایی... مثل صفحه سفید این وبلاگ.