جاده
باید بروم
باید بروم روی جادهی خودم
آنجا که فقط منم
و جادهیی که همینطور
تا چشم کار میکند
میرود و میرود
آنجا که همه چیز پشتسرم است
و هیچ چیز جلوم نیست
جز همان جاده
صداها را پشتسرم بشنوم
اما برنگردم نگاهشان کنم
جای زخمهاشان را
روی پشتم احساس کنم
اما برنگردم حتا
دست بکشم بهشان
آوازهاشان را بشنوم
اما خیال کنم
این همان سیب است
و همان وسوسه
و همان باغی که
جز خوردن و خفتن
هیچ ندارد
و آن وقت فقط به پیش روم نگاه کنم
به آن جا که هیچ نیست
نه خبری از درخت است
نه خبری از مار
نه خبری از حوا
فقط جاده است
که پیچ خورده و ناپیدا شده
پشت کوهی بلند و لُخت
و دستش را تا پیش روم دراز کرده، میگوید:
بیا!
۷ اسفند ۹۳