یک خبرایی شده بود...تمام روز درحال کاشتن بودم.ذرت ها که سبز میشد شلغم میکاشتم.شلغم را که ازخاک میکشیدم بیرون،کلم و هویج و جعفری میکاشتم.صبح تا شب بیل میزدم و ...خوابم کم شده بود.ازاین پهلو به آن پهلو. ازگله ی گوسفند مش حسین به گله ی گوسفند مش رحیم...شمردن  این لامصب ها تمام شد و جناب خواب توی تراس بساط تاب تاب عباسی خدا منو نندازی خواندنش به راه بود و هرچه با صدای گرفته جا جا جا جا میخواندم به فلانش هم نبود...این روزها طرف بدجوری قد و بالایش به چشم می آمد.  یکبار که بی حیا شدم و جلوی بچه ها گفتم گونی هم بپوشی بهت میآد ...خیلی خجالت کشیده بودم.
شب اول جنگ جهانی سوم بیشتر از هرشبی توی مغزم تیر میکشد.فرق همسایه تا ناف شکافت.زیر پوست میترای همسایه جنونِ عشق اولش بود که ترکید.همهمه تمام شهر را گرفت.بوی باروت و کُلت ونان خشاش سوخته ، بوی روده های یُبس،چشم هآی هیزِ بیرون از کاسه افتاده ، بوی خون  ، بتادین ، قرص جوشان...یک گوله تو مغز همسایه ؛ نگران لکِ خون روی پادریم بودم.ترور مادربزرگ در سانفراسیسکوی شمالی؛ زانوی راست شکسته ی نوه عموی بابا در بریتانیآی کبیر،سوپ پیاز پوآرو ته گرفت ! فرانسه هم پوکید، جنگ به یانکی ها و جواَلق های آمریکایی هم رسید.اخبار نشان میداد پوتین نوه عمو ی بابا بود که قبر مارگارت میچل را خراب کرد تنش را درگور لرزاند . خودم
تو اخبار دیدم نوه عمو ی بابا  با صفحه های بربادرفته ی مگی قیف درست میکرد و تویش تخمه آفتابگردان میریخت.داغ بود ، نمیفهمید، عشق بُکش بُکش و بنگ بنگ داشت .بابا زیر دست و پای آدم های سیاه و سفید بود؛ چای سبز مامان جوشید .زیر بغل آدم ها پر از کیسه های گندم مبادا بود و دانه های ذرت.فرصت برای برداشتن قاچ هندوانه ها نشد. فرار میکردند ؛ من هول میشدم.بوی خون گرم و تازه ؛بوی حیض نیمه کاره ،من اما سوپ شلغم می پختم .دست و پای آدم ها شقه میشد ریشِ رهبرکمونیست ها رو ی سنگفرش های تهران جا می ماند ؛ من آب سوپ شلغمم را بیشتر میکردم.بچه های سیاه و سفید که از تیله بازیشان برمیگشتند خانه ، حتما گرسنه تر از این بودند که حواسشان پیِ جنگ و خون و باروت باشد.
قد و بالایت نمی دانم کجابود.تو درحال کشته شدن بودی ؛ مامان زنگ زد سایز تنم را برای دوختن لباس چیت گل گلی پرسید ، حواسم به سایز 36 تنم بود، تو درحال کشته شدنت بودی.بازوی نبیره ی ماندلا شکافت ، شماره ی مامان یادم نبود ! اَه لعنتی لعنتی هیچ وقت حافظه ی عددی نداشته ام،میخواستم بگویم نخی که میخواست لباس چیت گل گلی ام را بدوزد برای بخیه ی دست نبیره ی ماندلا  لازم دارم.همیشه به موقع دوباره زنگ می زند.مامان بود .میخواست بداند شوهرم اجازه میدهد پشت کمر لباسم یک پاپیون بزرگ بدوزد یا نه ! میخواستم بگویم بازوی پاره ی نبیره ی ماندلا مهم تر از ...گوشی را قطع کرد. شماره اش را حفظ نبودم.نبیره ی ماندلا همانی که یانکیِ مو هپلیِ رسیده تا صندلی ننوییِ خانه ام کاکاسیاه صدایش میکرد،از خونریزیِ یک شکاف ساده مُرد. وقتی داشت از یک شکاف روی بازو می مرد ،برایش یک بشقاب سوپ شغلم کشیدم.این تنها کاری بود که از دستم برمی آمد !
 دست همسایه زیر لاستیک تاکسیِ خط  <ولیعصر- پارک وی> بود.پای خجه خانوم را کنار آخرین بذرهای ذرت و شلغمم به خاک سپردم ! شاید فکر میکردم دنیایی باقی خواهد ماند تا محصول <درخت خجه خانوم> را برداشت کند ! شاید زیادی خوش بین بودم به پایان جنگی که تمام نوابغ جنگی اش بر سر در پنت هاوس آسمان خراش های یانکی ها آویزان بودند.شاید فکر میکردم جنگ را عقب افتاده هایی که war را با v می نویسند به سمت پرچم های سفید و زیتون های پروده (!) میکشاندند.تو مُرده بودی.این را وقتی فهمیدم که ژرمن ها من و انبار شلغم و ذرتم را یکجا کول کردند و به سمت سرزمین مو بلوندها سوغاتی بردند.تو مرده بودی ؛ ازجایی فهمیدم که مادام ماریآ عکس چشم راست خون افتاده ات را جلوی آتلیه ی تازه تاسیسش قاب گرفته بود و توی قاب با همان یک چشم به خون افتاده فقط  داشتی به بودن یا نبودن حلقه ی دستم نگاه میکردی ! تو مُرده بودی چون همیشه دچار یک بدبینیِ ذاتی و افسردگی خفیفِ سی سالگی بودی.تو همیشه میگفتی جنگ ها فقط شروع دارند.تو میگفتی پایان جنگ را لولو برده و ناف جنگ ها را با بی پایانی بریده اند.
روی کول آن ژرمن زپرتی به فلسفه و جهان بینی تو ایمان می آوردم.وقتی سرباز بور به رفیق جینگِ نئشه اش میگفت دیشب مامان بابامو ماتادورهآ کشتند تخت دونفره شان برای من می ماند و این سوغاتی...به جهان بینیِ جنگیِ تو ایمان آوردم.ژرمن ها مرا سوغاتی می بردند و مامان روی لباس چیت گل گلی ام کوک های آخرش را میزد.روده هایم پیچ میخورد از بوی تهوع لحظه های مهمانیِ تبار فاشیست ها و اِس اِس ها؛ مامان پاپیون پشت کمر لباسم را وصل میکرد و توی دلش جملاتی که برای راضی کردن شوهرم به بودن این پاپیون حاضر میکرد را دوره میکرد ؛ لاغره! جاییش که معلوم نیست. پسرم روی کمر باریکش میشینه، بهش میاد ولی تحریک کننده نیست...مامان طفلکی نمی دانست چشم شوهرم پیش ماریآ بود تنش نمی دانم کجا ...دست هایش نمیدانم کجاتر...روی کول آن مردتیکه بود که فهمیدم ژرمن ها از همان نسل ازدماغ فیل افتاده ی هیتلرند آدم بشو هم نیستند ! مامان لباس چیت گل گلیم را با آن پاهای آرتروز زده اش تا دم خانه ام آورد بوی دماغ سوخته ی مامان از بین غلظت بوی خون و باروت قابل تشخیص بود.طفلی مامان...حرف هایش توی دهنش ماند...لباس چیت پاپیون به کمر را روی جوانه ی درخت خجه خانوم انداخت و دوید سمت آتش بارِ جهودهآی عوضی...بوی مامان مُرده آمد بوی جدا شدن پاهای آرتروز زده از یک تن تپل و سفید و مهربان...نسل بعدی بی خانه نخواهند ماند ! خانه هایی که از جسد آدم هاست بدجوری به پاست.تنت شد سقف شیروانیِ ویلای شمال یک جوانک شاعر ! پاهایت ستون پنجم یک سوئیت شصت متری ! من مادر یک جوانک دورگه ی لا اُبالی...



برچسب‌ها: زنگ انشاء, ماهی شدن بین این کوسه ها
+ نوشته شده در  ۱۳۹۲/۰۹/۲۳ساعت   توسط پریا روحی  |