من نه نویسنده ام و نه شاعر نه کدبانوگری بلدم نه بافتن شالگردن راه راه دراز ، نه بلدم کتاب برادر همسرم را درباره مفاهیم ریاضیات مالی ترجمه کنم نه اینکه دنده عقب از کوچه ی کاه گلی منزل پدر شوهرم خودم را به خیابان اصلی برسانم.
همسرم به جان آیینه و دیوار غر میزند که موهایش را چقدر بد کوتاه کرده اند. من توی آشپزخانه نداشته هایم را یکی یکی توی یادداشتهای الکی پلکی ام مرور میکنم.
عصر آدینه ی دلگیریست مانند همه ی آدینه عصر های چهارفصل سال.
همسرم ناهار مفصلی میل فرموده و حالا به آیین مرسوم اردکانی ها چرت نیمروزش را بجا میآورد و هرزچندی مرا به اتفاق آغوش سهمگینش فرامیخواند و من بیخودی برای خودم از هیچ، درد میتراشم.
همسرم هی صدا میکند مرا که بیا خانوم. بیا نفس . بیا جوجه .د ِ بیا !
من توی آشپزخانه با صدای یک خواننده ی فرانسوی ناشناس همبستر تنهایی میشوم.
همسرم دیگر چیزی نمیگوید یحتمل به خواب رفته است. اینطور که میخوابد قشنگ تر میشود. دوست داشتنی تر . طفلکی تر ، حتا شاید خواستنی تر.
یادداشت هایم را روی میز به حال نزارشان وامیگذارم و صدای خواننده ی فرانسوی را تا به آخر کم. نوت وکم را تقی میبدم و آهسته و یواشکی کنار نفس های آرام و عمیق مرد جا میگیرم.
ریش های بلندش را به تکرار مینوازم و او چشم باز میکند همین که مرا میبیند توی فریبندگی ِ لحنی کرخت همانطور که بتی کوچکش را صدا میزند تا آنجا که میتواند مرا توی آغوشش ، گرم، میبرد.