بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

انتهای فروردین دل انگیز

بهار کش می آید. قشنگ می شود. پر از غنچه های ریز و درشت می شود. بعد وسط سبزی ها که تماشا می کنی یک گل باز شده. یک سفید. یک نارنجی. یک گلبهی. یک صورتی. یک بنفش. دخترک فریاد می زند بهار. او هم در برابر بهار مثل من است. می گوید. هر آنچه از زیبایی می بیند می گوید. هر روز تقریبا نیم ساعت یا کمتر یا بیشتر پارک می رویم. حتی در ماه رمضان. من راه می روم و او بازی می کند. خودش می گوید برو دور تا دور پارک راه برو و من از دور تماشایش می کنم که تاب می خورد. کسی نیست. ساعت ظهر است. چشمانم را گاهی می بندم و نور قرمز پشت پلکم را می بینم. چقدر دلپذیر است. مردی دارد روی چمنها یوگا می کند. یک زن مسن روسریش را روی نیمکت انداخته و ذکر می گوید و به آفتاب خیره شده. دو زن دیگر با بچه های کوچکشان با بیلچه ها خاک باغچه را می کنند. من خوش خوشان بدون موبایل بدون هیچ وسیله ارتباطی با دنیا قدم می زنم. دور درخت قدیمی پارک می چرخم. و بعد می آیم از کنار گرافیتی های دیوار موقت برج بلندی که ساخته خواهد شد رد می شوم. بعد از چند دقیقه زن مسن مرد را صدا می کند و می گوید امیر. در کنار هم نشسته اند و حرف می زنند. انگار مادر مرد باشد. یک دور دیگر می زنم و آفتاب بیشتر شده. صدای پرندگان، غنچه ها، ابرها و آسمان آبی بیشتر به چشم می آیند. امیر می رود پیش آن زنی که یک پسر کوچک دارد و مانتو نیمه راه راه پوشیده و با هم حرف می زنند. انگار که یک خانواده باشند. دخترک می آید سمت من. می گوید برویم پیش قاصدک ها. و هر چه قاصدک روی چمنهاست می کند و سمت من فوت می کند. قلاب قاصدک ها در من فرو می رود. در من گیر می کند. آرزوهایش است که آمده پیش من. آرزوهایمان است. خودم را رها می کنم و قاصدک ها را می تکانم و می گذارم بروند سمت زندگی شان. به لحظه قبل و بعدم فکر نمی کنم. به شب گذشته و فردا صبح نمی اندیشم. چیزی در مغزم نیست. و این خوشحالم می کند. توی سرم پر از قاصدک است. پر از بچگی کوچک و معصومی است که برابرم می دود، می پرد، لی لی می کند، سر می خورد، تاب می خورد. زن مسن پاهایش را در آفتاب یله داده. مرد روی یک نیمکت تلفن صحبت می کند. آن یکی زن و بچه هایش تاب بازی می کنند. و زن موبلوند با مانتوی  راه راه با پسرکش لابه لای گلها دنبال چیزی می گردند. ما به خانه برمی گردیم. با کوچکترین تغییرات گلها و درختان بلوار شگفت زده می شویم و تا دم در خانه مسابقه می دهیم. ما خوشبختیم،لابد.

روز تولد سیزده آوریل

هر چی به لالا و نانا گفتم بیایید برویم روی پشت بام تا ابرها را ببینیم نیامدند. آخر ابرهای خیلی خوشگلی بودند توی آسمان دیروز.بعد رفتیم توی حیاط و آنها بازی کردند. آمدیم بالا یرموز درست کردیم و بعد هم بستنی فروشی راه انداختیم. بعد از کلاس رفتم دیدن مرمر و سیاوش . آخر چند روز دیگر تولدشان است. یکساعتی آنجا بودم و حرف زدیم و از همه چیز گفتیم. بعد پاشدک شکعدانی را که برایت ولد مریم خریده بودم بردم دم خانه مامانش. ساعت پنج عصر بود رسیدم ته احلاقی. مامانش گفت زانویم گرفته و نمی توانم راه بروم اما پدرش آمد دم در و من چند وقتی می شد پدرش را ندیده بودم. الهی. من را دید یاد روزهایی را که کرد با هم کار می کردیم. به مرمر هم گفتم چقدر پدرت پیر شده. من با هر دو پدر مریم کار کرده بودم وقتی جوان بودم.

بعد توی ترافیکا از همه خیابانهای عالم رد شدم. از شریعتی و ظفر و چمران و پارک وی. چقدر دلم برای خیابانها تنگ شده بود. بعد رسیدم به خانه و بعد از افطار به مریم زنگ زدم و تولد چهل سالگیش را تبریک گفتم. چقدر خندیدیم. چقدر دلم برایش تنگ شده بود. ژرمی برایش پشت میز را تزیین کرده بود. 

صدای قشنگت پر از قصه بود

امروز روی چمن های خانه نازی دراز کشیدیم و به صدای تو گوش دادیم. نازی می گفت کاش سی دی ش بود که من می خریدم.کاش....

تا چند وقت دگر بهار باید بباید

چطوری چهل ساله من ؟ چند روز دیگر هم من وارد چهل سالگی می شوم. چطور شد که این همه سال گذشت ؟ وقتی ما بیست و چند ساله بودیم شروع کردیم در وبلاگها نوشتن و چطور این همه سال گذشت ؟ مگر می شود؟ هنوز هم مثل همان دختر جوان دلم می خواهد بنویسم و حالت را بدانم . روی پشت بام دنبال روف گاردنت می گشتم. ندیدم . نزدیکت نبودم. نمی دانم کجایی ؟ هر روز که می آیم سمت خیابان تو دنبالت می گردم . می گویم ممکن است امروز ببینمت. فقط نمی دانم وقتی ببینمت چی بگویم ؟

روز آخر

وقتی قسمت آخر را گوش می دادیم و لقمه های صبحانه را فرو می دادیم و یکی یکی آرزوهای قشنگ می گفتی دلم غنج رفت. آخ چه قشنگ می گفتی. آخ. آخ. دوستانی که ده ساله همدیگر رو ندیدند. موشکهای کاغذی توی آسمون

وای وای دلم می خواهد هزار بار دیگه گوشش بدهم.