بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

صدای جادویی

صدایت ، عموبارانی ، صدایت نجات بخش است، بخوان که تو چقدر خوب قصه می خوانی برای بچه ها، عزیزدلم، چقدر بیشتر از قبل دوستت دارم.

وقتی می گویی درخت بلند بلنده 

نفسم حبس می شود و تمام عکسهایت را از اول تا آخر تا آخر سی و یک می دوهزار و دوازده می بینم ، بعد هی تصور می کنم خانه ت کجاست؟

اینجا برای از تو نوشتن هوا کم است

من نوشتنم ادامه دارد، اما خب آنقدر سرگرمش شده ام که فرصت نمی کنم اینجا بنویسم. نمی خواهم اینجا را رها کنم. اینجا شروع جایی است که من را به نقطه کنونی ام می رساند. وقتی بهم می گویند چقدر خوب می نویسی یا اینکه نوشته هایت را دوست داریم، احساس خوبی بهم دست می دهد اما وقتی تعداد محدودی خواننده دارم خب خیلی امیدوارکننده نیست. دلم می خواهد حتی اگر چیزی به چاپ نرسید خواننده های زیادی داشته باشم. 

خیلی سخت است، راهی که من می روم بسیار ناهموار است. سالها بدون نام و نشان به اینجا رسیده ام. شاید سالها باز هم طول بکشد تا دفتری از من چاپ شود.

به هر حال لبریزم از نیروی به اسم عشق. و هر چه بخواهم برایم به ارمغان می آورد. پس چاپ کتاب هم برایم می آورد.

از نوشتن های مداوم

از خواب عجیبی بیدار شدم. فیلم بود یا واقعیت اما انگار من در فیلم بودم مثل فیلم های سه بعدی که تو در فیلم هستی اما جایی در واقعیت ایستاده ای. یک مرد بهم حمله کرد و انگار خفه ام می کرد یا بهم چاقو می زد اما من ببند شدم و هی با حرکات عجیب به زمین کوبیدمش. و حالم خوب بود. و بقیه از این اتفاق تعجب کرده بودند.

از خواب بیدار شدم، ساعت را نگاه کردم هنوز هفت نشده بود. خورد و خمیر بودم . نماز خواندم و دوباره دراز کشیدم و دارم پادکست احسان عبدی پور را گوش می دهم . دارد درباره نوشتن می نویسد. درباره آیش می گوید ننوشتن را به تاخیر نندازید . مسئله این است که نتوانی ننویسی. زمانی می رسد که همه شرایط نوشتن مهیاست اما دیگر هیجانی برای نوشتن نیست. هیجان نوشتن مقدم بر نوشتن است. چقدر حرفهای خوبی در کتاب باز می زند. حالا هر شب نوشتن بر من واجب است که اگر چیز کوچکی باشد حتما می نویسم تبدیلش می کنم به مطلبی طولانی. چقدر لذت بخش می شود. 

حالا در درباره یک سکانس مشق شب کیارستمی می خواهد صحبت کند. 

چقدر صدایت شبیه صدای کیارستمی است.

گمشده

کسی بود به اسم جلال که وبلاگم را می خواند، الان که کامنت بهمن سال هشتاد و هشتش را خواندم یکهو دلم برایش تنگ شد، نمی دانم کجای این دنیای بزرگ است. امیدوارم هر جا هست حالش خوب باشد.

از خانه های مردم، از برکات کرونا

خسته از راه می رسم ، در روز چهار کلاس داشتن دیگر بسیار ساده شده است. در مسیرهای مختلف ، پیدا کردن خانه های جدید، آشنا شدن با آدمهای جدید. بسیار دوست داشتنی و هیجان انگیز است. کی قرار بود من معلم مهد و مدرسه و در ارتباط با معاون و مدیر ، در ارتباط با بچه های قد و نیم قد، حالا راه پیدا کنم به خانه هایشان و بفهمم در دل خانه هایشان چه خبر است. چه می کنند. چطور زندگی می کنند. چه چیزهایی را دوست دارند. چطور خانه شان را می چینند؟ چطور از یک معلم پذیرایی می کنند. چطور با بچه ها رفتار می کنند. چگونه سکوت می کنند و به صدای من و بازی بچه ها گوش می دهند؟ چه ماجرای عجیبی است کرونا. کی قرار بود من معلم دخترکی یک ساله و نیم بشوم که حتی نتواند حرف بزند اما تا من از راه برسم می آید به استقبالم و در جای همیشگی می نشیند و منتظر است ببیند من چه می کنم و چطور با هم بازی می کنیم. کی قرار بود از این خانه به خانه بروم با دو تا ماسک بنشینم روبه روی بچه ها و از رازهای دلشان خبردار شوم ؟ باهاشان زندگی کنم ؟ غذا بخوریم و حرف بزنیم ؟ چه دنیای متفاوتی رو به رویم باز شد. 

در آستانه چهل سالگی

گل یخ

زن در کنار یک مرد است که معنی پیدا می کند.معنی عشق را و بودن را. در کنار یک مرد است که می فهمد آغوش گرم و پر محبت چیست. اصلا متوجه بدن گرم خودش می شود. متوجه می شود اگر لبی روی لبهایش به آرامی و گرمی بنشیند ، تمام تنش ذوب خواهد شد. پس باید کسی از جنس مرغوب آدمیت و انسانیت در کنار هر کس چه زن چه مرد قرار بگیرد که بعد روی بدنش تاثیر بگذارد. مثل چیزی که خواستن را زیاد کند. چوب خشک می تواند همانطور خشک و بیجان و بیروح بماند. سالهای سال وقتی بهش توجه نکنی همانطور یک گوشه چوب می ماند. اما اگر به همان چوب خشک آب بدهی ، محبت کنی سبز می شود. امروز که به حیاطش رفتیم یکی از قشنگترین و خوشبوترین گلهای جهان هستی را دیدم که هنوز در شگفتی وجودش هستم. گلی که در سرمای زمستان این همه زیبا شکوفا شده ، ساقه های چوبی بالا آمده، و سرشاخه های جوانتر پر از شکوفه های زرد با کاسه های خونین و بویی مست کننده، بدون هیچ برگی. 

چیزی عجیب در باغچه زمستانی لخت و عور، در سرمای یخ زدگی چمنها و خواب درختان، شکوفا شدن یک دسته گل یخ ، فقط معنای زندگی است. زندگی ماجرای عجیب و پیچیده ایست. زنی که هیچگاه نمی داند می تواند سرودهای عاشقانه زیبا بشنود و بخواند. زنی که با دستهای عاشقانه متبلور می شود و خودش را می شناسد. این زن مثل این بوته زیبای گل یخ است. شکوفا در زمستان ِتنش، شکوفا در قلب عاشق ِخودش. یک شاخه از آن چیده شد و الان در آغوش من است. بوی گل یخ بیداد می کند. بویی غلیظ و دلنشین که مست کننده است. زنانگی عجیبترین دنیایی است که تا به حال باهاش رو به رو شده ام. مثل همین گل یخ اعجاب انگیز.


حالا فهمیدم گل یخ در زمستان 

میدونستی من عاشق گل یخم

صفحه سفید قلقلکم می دهد. دیدن دایره مینا و پستچی مهرجویی خالی از لطف نبود. 

دیدن دوستان حال آدم را خوب می کند. و نوشتن چیزی عجیب است که این روزها بیشتر وقت و ذهنم را می گیرد.