/
مث دیدن یه فیل تو تاریکی

 

صبحها میرفتم کنار پنجره ی مشرف به خیابان مشجر و برهنه و منگ چارلز را میدیدم که دارد  دور میزند و راه به سمت تالار بورس کج میکند.

صبحانه ام میشد یک لیوان چای پرنگ تلخ و نان سوخاری و پنیر لبنه و کمی هم مربای آلبالو آنهم اگر اشتهایی بود بعد یک کمی این ور و آنور تا ساعت مقرر برای حضور در مدرسه ام.

نمیدانم این روزها با خواندن وبلاگ ات چرا هی بیشتر از همیشه دلتنگ میشوم خانوم فائزه.

تمام راه خانه تا مدرسه فقط لئونا لوییس و کلی کلارکسون توی گوشم بلند میخوانند به تکرار تا هور هور قطارزیر زمینی را نشنوم تا وقت مکث ناگهایی ترس بر ندارم  که تپش قلب نگیرم که سرم گرم باشد که خیال کنم تاریکی به تنهایی فقط یک هیچ بزرگ است. همین.

آخرین بار همین یکماه پیش بود که برای دیدار مجدد پایم به مدرسه باز شد. به شوهرم گفتم تونرو. همینجا توی ماشین منتظرم بمان .

یک مانتوی سبز پرپرو به تن داشتم با آستین هایی که روی آرنج گره خورده بود و یک روسری ابریشمی قرمز و سبز و موهایی که دیگر هیچ شباهتی به رنگ موهای بلانش نداشت.

با این هیبت غریب بود که بچه ها مبهوت و گنگ زیر لب اسمم را صدا میزندند بعد همینکه لبخندم را دیدند مثل گنجشکهای بهاری پریدند توی آغوشم.

یک جعبه شیرینی خلیفه ی بزرگ گرفته بودم و همانطور که با همکاران مسبوق احوال پرسی میکردم چشم میدواندم پی عسل توی راهرو توی حیاط اما ندیدمش.

شیرینی خلیفه ظرف یک پانزده دقیقه دقیقن متلاشی شد و من به اضطرار دست میساییدم برای دیدن عسل دانش آموز کلاس دوم دبستانم.

دلم تنگ شده بود از مدیر مدرسه اجازه گرفتم برای رفتن به کلاس پارسالم.

پله ها را که بالا رفتم توی کلاس روبرو دختر کوچکی را دیدم که  بلندی موهایش تا پایین شانه هایش میآمد و از مچ پا تا نوک انگشتهاش توی گچ بود صدا زدم عسل ؟ سرش را بالا کرد و چتری های خوشگل بلندش توی چشمهایش ریخت و گفت خانووووومممممم.

شوهرم گفت خب چطور بود ؟ گفتم دلم بیشتر از قبل برای اینجا تنگ میشود .

گازش را گرفت و مرا آورد یک جای دور که اینجاست.

حالا صبحهای اردکان تا لنگ ظهر میخوابم بدون آنکه برای همسرم صبحانه ای مهیا کرده باشم یا دور زدن اش را توی خیابان تماشا کنم به جای تمام اینها خواب میبینم که دارم بچه شیر میدهم.

چشمهایم را الکی روی هم میبندم و بوسه ی مرسوم شوهرم را به آیین صبحگاه روی لبهای نیمه بازم احساس میکنم دلم بیداری نمیخواهد. صدایش را میشنوم که میگوید من رفتم عشقم.

صبحانه ام میشود یک فنجان چای تلخ و کمی حلورده آنهم اگر اشتهایی باشد. من همچنان دارم بیشتر از قبل کوچک میشوم.

باقی روز را صرف پخت و پز و شست و روب خانه ی بزرگماان میکنم و ته ته اش اگر فرصتی بماند مینشینم پای وبلاگ آدمهایی که میخوانندم و من دوستشان دارم شاید یک چیزهایی هم نوشتم شاید وقت خواب محمد مختاری هم به عادت دیرین تورق کردم.

اینجا کسی در جستجوی خوشبختی نیست ، خوشبختی بر سر سفره های مردم این شهر ساده و بی تکلف آرام گرفته گرفته است.

Glass Beach , California ,

+  Wed 6 Nov 2013    بلانش  |