/
مث دیدن یه فیل تو تاریکی

تالاب گاو خونی را رد میکنیم که صدای بنفش بلند میخواند چشات مهتابه / صدات چیک چیک بارون. 

چارلی هرز چندی یک خمیازه ی بلند میکشد و عینکش را روی بینی کوچکش جابجا میکند. 

از یزد تا خود اصفهان همه اش دو یا سه ساعت هم نمیشود البته اگر مانند چارلی صد و پنجاه تا را پر گاز دهید بلکه هم زودتر و پمپ بنزین سر راهتان باشد و مجبور نباشید باک به دست در شانه ی جاده از تعجیل مسافران و ترس از ماوقع کنار جاده ، چیزی طلب کنید.

توی ماشین حسابی گرم است اما چارلی شیشه ی کناری اش را کمی پایین داده. چارلی زیادی گرمایی ست و با اینهمه خوشبختانه خانوم بلانش سوز سرمای آن بیرون را حس نمیکند با اینکه برف در گلوی آسمان ماسیده و هنوز خوشه های نقره ای بر دامن بلند کوهها میدرخشد. 

همینکه میرسیم چارلی سیری ناپذیر در جستجوی بریانی سر از پا نمیشناسد. 

ماشین را پارک میکند . دستم را میگیرد و مرا میبرد آن طرف خیابان که یک رستوران کله کثیف انتظار ما را میکشد با نوشابه های شیشه ای دهه ی شصت که کاملن خاطرم هست مزه ی خوب کانادایش را. 

کرانه های خاموش و تشنه ی زاینده رود را با قدم های آهسته و رنجور میگذرانیم. 

هردو ساکتیم و من حتا بیشتر. درست مثل شمایل خفته ی زاینده رود به بستر همآغوشی با یک هیچ بزرگ.

چارلی دوربین بدست دارد از خواب خالی رود ِ راوی ِ فیلم میگیرد. 

من توی دلم هی آه میکشم. پیش تر ها به چارلی گفته بودم مرا به تماشای پل خواجو و سی و سه پل نبرد اما برای او رویایی با واقعیت گرچه گزنده و تلخ اما اجتناب ناپذیر است. 

غمگینم. به شوهرم میگویم غمگینم . 

دستم را توی جیب پالتوی ماهوتش میکنم و در توالی لحنی سرریز التماس میگویم : 

" مرا ببر به تماشای مسجد شیخ لطف الله همین حالا فقط همین."

دستش را توی جیب پالتوی ماهوتش توی دستم جمع میکند. دوربین را خاموش میکند و مرا میبرد به تماشای انتشار نور از پنجره های مشبک ِ ساقه ی گنبد و کاشی های براق آبی رنگ و بی تعلق به هیچ فضای ممکنی. 

میدانم اگر برای بار هزارم نیز طاق دندانه دارِ افراشته بر نقوش اسلیمی و کاشی کاری های معرق و ظرافت مقرنس های محراب مسجد را بایستم به تماشا همچنان زمان برای بازگشت به خودم کم میآورم. 


چارلی برایم یک کالاسکه با اسبی زیبا چاق میکند و دوباره از نو دوربین بدست برای بار هزارم از نقش جهان و موکدن از جانب من گنبد مسجد را فیلم میگیرد. 

چارلی از من و عمارت عالی قاپو عکس میگیرد و متعاقبن مرد خوش ذوق راهنمای عمارت از ما دو نفر.

اصفهان لحظه به لحظه سرد تر میشود و ما از اصفهان لحظه به لحظه دور و دور تر.

چارلی پشت بند آقای بنفش با او غلط و غلوط همسرایی میکند. من به مادرم پیامک میزنم که تا پنج ساعت دیگر تهرانیم. 


+  Sun 26 Jan 2014    بلانش  |