/
مث دیدن یه فیل تو تاریکی

اور کت مخملی سرمه ای را که به تنم زار میزد و توی بزرگی بی قواره اش گم شده بودم تنگ خود گرفتم  و همانطور که آبان شمالی را به طرف کریمخان میآمدم بالا، داشتم صدای نمایش خوانی مرصاد را گوش میدادم، لبهایم توی سرمای نحیف آبان گاهان ترک برداشته بود و من منتظر بودم هم "او" بیاید. هوا آنقدرها هم که سرد نبود، آبان گاهان هفت روزه بود و زمین زیر پایم، تر. توی آسمان بالای سرم ابرهای مخملین کیپ تا کیپ هم راه به عصری عجیب و پرباران میبردند. توی کوله ام بار ارزشمندی داشتم. نوشته های رستگار بود. چند شعر از دفتر لیلی دستواره و تعدادی سفارش از شراره درشتی که با ثالث بی حساب میشد. دست برده بودم توی جیب هام و خیابان چقدر خالی بود. درختان نشسته به پاییزان، تنهایی ام را در تمام طول مسیر مشایعت میکردند. از کنارشان که میگذشتم تو گویی که صدای سلام خانم عصرپاییزی اتان بخیر را به وضوح میشنیدم که مرصاد یک جایی تپوق زد توی گوشم؛ آنهم درست وقت خوانش این ابیات :

" با گام های استوار از فاصله های بزرگ میگذرم،

در پیشگاه تو رنج را به سخره میگیرم"

سین ها را یکهو بدجور زد و رستگار که همینطوری دلش میخواست سر به تنش نباشد معلوم نبود با شنیدن این صدا چه گابوسی برایش رقم بزند. همینجوری ها بود مرصاد دچار تنش که میشد توی خواندن یا ریپ میزد یا به تته پته میافتاد حالا این وسط تنش از کجا پیدا شده بود الله اعلم. اما قدر مسلم پیدا بود از رستگار هرچیز مهیب و اسفناکی بر میآمد. صدا را برگرداندم، دوباره گوش دادم. گربه ای پیش پایم لغزید و بنا کرد به دلبری و طنازی. صدای مرصاد را گم کردم. نشنیدم سین ها را چگونه زد. گربه ای خپل و زرد که معلوم بود مثل همه ی گربه های شهر گرسنه اش بود. چیزی نداشتم بدهمش. توی کوله ام فقط یک جا مدادی پر از خود کارهای رنگی داشتم و یک کیف پول با سه تا اسکنانس آبی دو هزار تومنی و یک لیوان آبی پلاستیکی، یک آیینه و یک برق لب شاین صورتی. تعدادی کاغذ و دفتریادداشت نسبتا کوچک. سرگرمی گربه شده بودم. با من خیابان را میآمد گرسنه اش بود. پول را هم برای برگشت لازم داشتم. صدای مرصاد همینطور توی گوشهام جاری بود که خیابان نشست به بارانی سهمگین. گربه تند دور شد. صدای مرصاد را پاز دادم. دستهام را بردم توی جیب هام و توی گودی در خانه ای پناه گرفتم. با خودم گفتم خیر است . باران تند تر شد. آن دونفری هم که با من در خیابان بودند جایی برای خودشان پناه گرفتند. هدفون را از توی دراوردم. صدایی بلند و بیمحابا و بی پروا در عصبیتی مدام فریاد میزد: بلانش؟! های بلانش؟! کجایی ؟! از توی گودی بیرون آمدم و تا خوالی فیات آبی رنگ پرواز کردم. تمام شد . رستگار آمد. رستگار در باران آمد....

+  Sat 26 Oct 2019    بلانش  |