/
مث دیدن یه فیل تو تاریکی

خودم را مختل کرده ام در صدای همیشگی یک خواننده ی ترک و در واگویه ای مهمل با خودم کلنجار میروم که آیا میتوانم در خلوت نسبتا خالی لاین مخالف با وجود دو خط ممتد، از دو تا پراید هاچ بک جلویی ام سبقت بگیرم یا نه. در دیالکتیک تنهایی ام یکهو خودم را جلوی دو تا هاچ بک سفیدی میبینم که دارند برایم بوق و کرنا و چراغ میدهند که چه و چه ....

چمیدانستم دارم نزدیک چهارراه میشوم. صدا را تا به انتها بلند میکنم و اینجور وقتها فقط دوست دارم به احمقانه ترین کار ممکن فکر کنم.

باید بروم فروشگاه کوروش مایع دستشویی و یک بسته لوبیا سفید و چند تا سوپ آماده بخرم. راستی بعدش میشود بروم طبقه ی بالا پلاستیک ببینم . لگن . کاسه سطل سبد و .... یک سری هم بخش لوازم آرایشی .... آره اصلا چه خب شد آمدم بیرون....

بازهم مثل همیشه ماشینم را کمی کج بین خطوط پارکینگ میخوابانم و ازین بابت کلی خودم را بعد از اینهمه سال سرزنش میکنم که چرا بعضی چیزها نمیرود توی کتم ؟ مثل کوکوسیب زمینی درست کردن که همیشه ی خدا وا میرود توی ماهی تابه مثل آش توی روغن غلت میزند و شوهرم هم میگوید هیچکس مثل تو نمیتواند کوکوسیبزمینی به این قشنگی درست کند یا ترشی هایی که بدستم نمیروند و هی بچه میاندازند و خیلی چیزهای ساده ی دیگر.

کیفم را یکوری میاندازم روی شانه ام و دقیقا همینجا یادم میآید که انگار قبلا این صحنه را جایی در زندگی ام که از قضا نمیدانم کی و کجا ست دیده ام.

هرچه بیشتر میخواهم بیاد بیاورم بیشتر فراموش میکنم. فکر کردم شاید بشود بعد ها از حتا همین تصویر مغشوش نصف نیمه، نقاشی درهمی بکشم. هرچند به خحالت بعدش نمیارزد که زنی در آستانه ی چهل سالگی بنشیند دژاوویش را روی کاغذ خطخطی کند به اسم نقاشی برود نشان شوهرش بدهد و او هم در جواب بگوید عه چه باحال !

حالا عیبی ندارد قرار نیست همه ی آدمها مثل هم باشند . اگر همه ادمها شاعر و نویسنده بودند دنیا بازهم جای خوبی برای زیستن بود؟ من بعید میدانم ...

دنیا محلی ست برای کشیدن رنج، رنجی که هرگز تلاشی جدی برای ناپدید شدن ندارد. رویایی وامدار رنجی مدام برای قدری بیشتر زیستن. میشود تا اخر عمر از رنج رویاها در درون حرفی نزد، خویشتن دار بود و شاعری کرد و کلمات را روی هم سوار کرد و غرق در لذت شد.

خودم را روبروی قفسه ی سوپ های آماده میبینم، سه تا سوپ ورمیشل برمیارم و میاندازم توی سبد دستی و فکر میکنم شجاعت واقعی رویارویی با رنجی ست که ترس میزاید برای همین است که کوکوسیبزمینی هایم وا میرود میشود یکبار دیگر امتحان کرد ؟ تند میروم سمت یخچال ها و یک بسته تخم مرغ شش تایی برمیدارم و میزنم بیرون همینکه از در فروشگاه بیرن میآیم یادم میآید که مایع دستشویی خانواده یادم رفته و خب همیشه یک جای کار بتید بلنگد .

هنوز ماشین را چاق نکرد ام که صدای خواننده ی زن ترک میرود به آسمان و سکوت پارکینگ را  از چند جا مورد لطف قرار میدهد . خنده ام میگیرد دستم به کم کردن صدا نمیرود بگذارد بخواند حالا چیز بدی نمیگوید دارد از عشق های خاک بر سری میخواند . بخواند ... تمام اوقاتی که صداها را کم کرده ام از ترس و بابت تاخیر و یا نبودنم مثلا از روی ادب و در واقع ترس عذرخواهی کرده ام، ادای زیستن را دراوده ام؛ پس کی میخواهم خودم باشم ؟  

پایت را روی پدال گاز بیشتر فشار بده دختر جان، ما در برابر رنج های بزگ، رنج های کوچک را نمیابیم و بارها و بارها لازم است تمرین کنیم کوکوسیب زمینی خودمان را بپزیم و تا بالاخره به نتیجه ی دلخواه برسیم شجاعت مواجه با ترس یعنی همین که پایت را روی پدال گاز فشار بدهی و تند برسی خانه و کمی آرد قاطی مواد کنی ...

+  Sat 17 Apr 2021    بلانش  |