/
مث دیدن یه فیل تو تاریکی

چندگاهی میشود که تا خود صلات ظهرِ اردکان را توی خواب ناز، به بستر سرشار از تنهایی های دم صبح ، غلت میزنم و خواب میبینم که پسر بچه ی کوچکی را سوار ِ شانه های سترگت کرده ای و رفته ای از نانوایی سر کوچه برای وعده ی صبحانه ی من نان بربری داغ ستانده ای تا بعد که بیدار میشوم و کلاف و سردرگم، حریر سفید پاپیون به تن راه به حمام میجویم درست پیش از آنکه یادداشت روی یخچال تو را از نو بخوانم ؛ دروغ چرا، دلم برای داشتن یک پسربچه ی موطلایی سالهاست که قنج میزند.

آنوقت تمام ظهر را توی فکر یک موطلایی ناز، حتا به جای تو در انعکاس سهمگین فضای حمام، برای خودم بلند بلند میگریم.

اینجا نه اسپایدرمردهای آویخته از سقف اتاق و نه لایتینگ مک کویینِ ماشین مسابقه ، دلم را به حکمت این سرنوشت محتوم روشن نمیدارد.

آب چکه چکه از منتهی الیه موهایم سر میخورد به سینه گاهم. خودم را سخت چپانده ام توی حوله تنی و ایستاده ام به خوانش یادداشت یخچالی شوهرم .

" برای ناهار چیزی مهیا نکن / منزل شیخ محمد دعوتیم لطفی کن و لاک های آبی ات را پاک کن / زود میآیم /  فدایی شما/ همسر"

به تکمین خواهش ات ، صبحانه نخورده ، زلال آبی نشسته بر پیکر ناخن های کوتاهم را پاک میکنم ، اردکان نشین شده ام، مدرسه ام را از دست داده ام و برای داشتن ات،  تمام دنیا را ایستادم و تو مرا حتا بی پسربچه ی موطلایی ناز.

حالا لباسهایت را اتو میکنم. برایت غذاهای فرنگی و خوشمزه میپزم. خودم را حبس چهار دیواری اتاق میکنم. ظرف ها را ماشین میکنم . خانه را جارو پارو میکنم و روزی یک ساعت با مادر و سه خواهرم حرف میزنم. به تو لبخند میزنم. عطر میزنم و دستهایم را بعد از رنده کردن پیاز ، هزار بار میشویم و پیش از آنکه تو بیایی خودم را بزک کرده در آغوشت رها میکنم.

حالا فقط به داشتن ات فکر میکنم . حالا فقط به تکاندن خستگی از شانه های عزیزت فکر میکنم.

+  Thu 19 Sep 2013    بلانش  |