/
مث دیدن یه فیل تو تاریکی

بسه ديگه بتمرگ اينقد رو اعصاب من راه نرو روانيم كردي! » اما من دارم هي همينطور راه ميروم و دستهام رو بالاي سرم قلاب كردم و خودم را به سمت بالا ميكشم و با همون حالت مدام به چپ و راست خم ميشم ، كاپيتان زير چشمي دارد من را نگاه ميكند و پك هاي عميق به سيگارش ميزند و دود را طوري ميدهد بيرون مثل آنكه بخواهد عمدا همه اش را توي ريه من خالي كند و من سرفه ام ميگيرد خيلي شديد و دود ميرود توي حلقم رامين از آنسوي سالن داد ميزند “ ميشه لطفا خاموش كني اون زهر ماري رو؟ ! ” من خم ميشوم و شراره دشتي دارد سعي ميكند به من آب بخوراند. كاپيتان فاصله چنداني با من ندارد اما نميخواهد بيايد جلو به من بگويد مثلا خب بلانش چي شد يكهو ؟ حالت خوبه ؟ ” رامين صداي سرفه هايم را كه ميشنود تندي ميآيد سمت من و متوجه صداي گرفته و تو دماغي ام ميشود كاپيتان ته سيگارش را توي دستش گرفته و با آن به من اشاره ميكند و به رامين ميگويد “ طبق معمول سر ما خورده ! ” رامين يك جور عجيبي نگاهش ميكند يك جور سرزنش آلود ، جوري كه كاپيتان همان جا دلش ميخواست ته سيگارش را توي صورتش پرت كند اما نكرد ... من حالم كمي جا اومده گلويم خشك است و روز، روز تمرين من نبود رامين گفت كه با كاپيتان صحبت ميكند كه بروم خانه استراحت كنم اما من امتناع كردم . رامين اصرار كرد و من مجاب شدم و رفتم كوله ام بردارم كه كاپيتان را نديدم همه جا را سرك كشيدم اما نبود هيچ جا ... ژاكتم را تن كردم و كوله ام را انداختم روي دوشم و همانطور كه به سمت بيرون سالن ميدودم خوب يادم هست رامين داشت داد ميزد و چيز هايي ميگفت اما من متوجه نبودم و توي آن لحظه به هيچ چيز و هيچ كس جز كاپيتان فكر نميكردم توي حياط مرصاد را ديدم با يك كيلو كاغذ كپي شده توي دستش ، گفت “ سلام بلانش چي شده ؟ ” گفتم كه دارم دنبال كاپيتان ميگردم نديديش ؟ ، لبخند روي صورتش يخ ميزند ، توي چشمهام نگاه ميكند ، من از نگاهش ميترسم ، ميرود كنار ديوار مي ايستد و سرش را به علامت تاييد تكان ميدهد و بعد با اشتياق ميپرسم خب؟ كجا؟ ميگويد “ بيرون دانشكده ديدمش داشت ميرفت سمت خيابون ... گفتم خودم ميدونم ... و دويدم و ميدانستم مرصاد كپي به دست دارد رفتنم را تماشا ميكند و آرام قدم بر ميدارد به سمت دانشكده فني و من حالا توي خيابان هستم و او درست آنسوي چهار راه منتظر است چراغ سبز شود . من نفس نفس ميزنم و گلويم عجيب ميسوزد و دعا دعا ميكنم چراغ حالا حالا سبز نشود تا من برسم و دستش را بگيرم از پشت با دودستم و او خيال كند به جاي دستهايم دو تا گلوله برفي توي دستش است و خودش را كنار بكشد و ... چراغ سبز ميشود كاپيتان دارد رد ميشود دارد هي دور و دور تر ميشود من اما نفسم ديگر بالا نميآيد خم ميشوم نفس نفس ميزنم و سينه ام بشدت درد ميگيرد نگاهش ميكنم هنوز نرسيده آنسوي چهار تا چراغ دوم هنوز راه است من شروع ميكنم به دويدن حالا چراغ قرمز است كاپيتان آنسوي چهار راه ..ناگهان ميايستد دارد سيگارش را روشن ميكند چراغ قرمز است و من خودم را از ميان ماشين ها و ويراژ متورسوارها به آنسوي خيابان ميرسانم، كاپيتان بر ميگردد من را ميبيند من ميدوم و او ايستاده تا بهش برسم دستم را ميگيرد و ميگذارد توي جيب اور سرمه اي اش حرفي نميزند فقط چند بار نوك انگشتهام رو فشار ميدهد ميگم “ از دستم دلخوري ؟” و يكهو يك لبخند قشنگ ميايد مينشيند روي لبهاش ميگم “ ميخواستي تنهايي بري ؟ ” ميگه « ديگه حوصله اشو ندارم ... خسته شدم به رامين هم گفته ام ميخوام بخوابم يه روز ، دو روز ، سه روز ، يه هفته يه ماه ، نميدونم اما خسته ام تمام تنم خسته است اين يكي رو ديگه نيستم اينا رو دارم بت ميگم چون ميخوام .... ” ميايستد ،مكث ميكند، انگار ميخواهد بالا بياورد من ترسيده ام صورتش عينهو برف سفيد شده ، صورتش برق ميزند،سيگار ازدستشس ميافتد دستهاش ميلرزند، ميافتد روي زمين، من جيغ ميكشم ...من جيغ ميكشم .. من جيغ ميكشم و باز هم ...


برچسب‌ها: BLANCHE ET CAPITAN
+  Sat 11 Nov 2006    بلانش  |