کار از پرسه زدن بیهوا در خیابانهای ویلان شهر گذشته است، نه کتانی های آبی در کار است و نه دیگر نفس های سالهای دور دلهره ی دخترکی برای تماشای یک اتفاق خاص در بعد از ظهری منحصربفرد وسط مثلا سربالایی همان کوچه ای که اکنون نام " کودکان غزه " به خود گرفته.
پشت چراغ قرمز عابر پیاده در بلاهت کفش های صورتی ایستاده ام به انتظار، نگاهم سریده به اعتبار خوشایند عطر مریم های در اغوش غنوده ی پسرکی تمامن سیاه.
باخودم فکر میکنم تهران را یکسره تنهایی دویدن تا رسیدن به هیچ ، برای خودش خوشبختی بزرگی ست، آدمیزاد دلش بیهوا مت مونرو میخواهد و ترانه ای که ده سال را بی مهابا در گلوی خاطره شکسته باشد و درب نیمه باز کافه ای متروک در خیابان آبان.
میان من و ماه
سپیداری به قامت یک آه بلتد
سایه ی تنهایی مینوازد*
حالا شب، به اهتزاز شکوهمند برج آزادی، روبروی زنی ایستاده است که قلبش را پای منجیق های خاطره و خواب های خاکستری سنجاق کرده است.
* مادم بلانش