/
مث دیدن یه فیل تو تاریکی
 

کار از پرسه زدن بیهوا در خیابانهای ویلان شهر گذشته است، نه کتانی های آبی در کار است و نه دیگر نفس های سالهای دور دلهره ی دخترکی برای تماشای یک اتفاق خاص در بعد از ظهری منحصربفرد وسط مثلا سربالایی همان کوچه ای که اکنون نام " کودکان غزه " به خود گرفته.

پشت چراغ قرمز عابر پیاده در بلاهت کفش های صورتی ایستاده ام به انتظار، نگاهم سریده به اعتبار خوشایند عطر مریم های در اغوش غنوده ی پسرکی تمامن سیاه. 

باخودم فکر میکنم تهران را یکسره تنهایی دویدن تا رسیدن به هیچ ، برای خودش خوشبختی بزرگی ست، آدمیزاد دلش بیهوا مت مونرو میخواهد و ترانه ای که ده سال را بی مهابا در گلوی خاطره شکسته باشد و درب نیمه باز کافه ای متروک در خیابان آبان.

میان من و ماه

سپیداری به قامت یک آه بلتد

سایه ی تنهایی مینوازد*

 

حالا شب، به اهتزاز شکوهمند برج آزادی، روبروی زنی ایستاده است که قلبش را پای منجیق های خاطره و خواب های خاکستری سنجاق کرده است.

 

* مادم بلانش

 

 

+  Fri 19 Aug 2016    بلانش  |