سوپرانو بر آب

نفس کشیدن در آب

چیزی شبیه یک بوسه ی اسکیمویی


تهران که بودیم خانه ی دزاشیب مانند یک رویای عجیب برایم دلپذیر و دوست داشتنی بود. 

محله ی آرامی داشتیم و خیابانی مشجر و باصفا که پاییزان هزار رنگ و  زمستان ها در کوچه پس کوچه هایش لابلای درختزاران همیشه اش سفید و سنگین میخوابید. 

خانه ای که بیشتر شبیه عمارت بود تا تعریف های متعارف معماری  امروزی از یک خانه ی شهری. 

خانه ی دزاشیب گرچه برای خودمان نبود اما نه اجاره بهایی در کار بود و نه ترس از صاحبخانه ای که یحتمل ممکن بود سر سال دندان طمع تیز کند و اسباب و اثاثیه ی عتیقه امان را حواله ی کوچه و خیابان کند برود پی آدمیزادگانی از ما بهتر به امان خدا. هرچه بود انگاری مال خود ِ خودمان بود. 

حالا اینجا که هستیم برای نخستین بار هردو در زندگیمان سرگرم تجربه ی اجاره نشینی و مصائب آن را تلخ و گزنده آن هستیم.

از سر و صدای همسایه ی طبقه ی بالایی بگیرید تا ونگ و وونگ و عرِ عر یکریز پسر بچه های دوقولوی طبقه ی پایینی . 

ترس و نگرانی مدام و ماحصلش کابوس های شبانه و لرزش همیشه ی دستهام و حتا در شرایط بحرانی تر به گریه افتادن یکباره ام کنج آشپزخانه از ترس خانه به دوشی در یک شهر غریب و کوچکی چون اینجا. 

زندگی کردن توی یک شهر کوچک سخت است بخدا خیلی سخت است .

نمیخواهم مجددن از نو مرثیه سرایی کنم اما حقیقتن تا وقتی که در شرایطی اینچنینی قرار نگیرید نمیتوانید درک و استنباط روشنی از آنچه میگویم حاصل کنید. 

من در مقام یک راوی نه بلکه یک راوی عاشق دست توی دست مردی گذاشتم که اصلا به هیچ مرد دیگری نمیماند کسی که برای من مثل یک هیچ کس ،  مرد من شد.

مردی که شعر نمیداند. هنر نمیخواند اما روشنی و مهر کلمات در چشمهای عزیزش توی چشمهایم سرریز میشود و این همان چیزی ست که اعجاز سبز نام دارد. 

اتفاق خوشایندی که به جرات میتوانم بگویم بندرت ممکن است از دو من ، یک ما بسازد. 

با تمام این تفاسیر ِ تلخ ، زندگی دوتایی در کنار هم به کام هردومان شیرین است وقتی که پای عشق در میان است .

همین.

+   دوشنبه هفتم بهمن ۱۳۹۲     بکا  |