بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

دختر در عوض به او چه می دهد ؟ دلک بی شیله پیله اش را !

دارم تند تند کارهایم را انجام می دهم و شاملو ، آرام آرام دارد برایم لورکا می خواند . دارم برای فردا که مهمان دارم ، که شب یلداست ، آماده می شوم . و همزمان می خوانم و می نویسم و آشپزی می کنم . و گوش می دهم :
سبز توی که سبز می خواهمت ....
و پاهایم یخ زده و هی یادم می رود چورابهایم را بپوشم .
نام دخترک چیست ؟ این دیگر جزء اسرار است ...
شاید نام یلدا است یا خورشید یا ...

خوشبختی چیست ؟

اینکه بعد از مدتها بروی به جاهای نوستالژیک و تنها باشی . زیر باران باشی . کتاب مورد علاقه ات را از شهر کتاب نیاوران بخری . " چیزی تو کشو نیست " و بعد تق تق کنان از پله ها بالا بروی و برسی به سالن شلوغ پلوغ انتظار خلیج فارس . بلیط را بگیری و دو تا از دوستهای دوره راهنمایی و دبیرستانت را با سر و صدا ببوسی و یک جور حس خوبی داشته باشی که آنها را دیده ای . منتظر باشی . چشم بچرخانی برای آشناهایی قدیمی . و هما روستا را ببینی ، سیاه پوش و بهش تسلیت بگویی .همسر و دوستانت بیایند برای دیدن تئاتر برهان . در جای عالی بنشینی و کیف کنی . و بعد از دیدن صحنه ها لذت ببری. بلند بخندی . بخندی . فکر کنی .بخندی . فکر کنی . فکر کنی . فکر ... و بعد دست  بزنی برای پایان نمایش .و بعد تمام برگهای پائیزی را ، تمام درختان بلند فرهنگسرای نیاوران را به قول مادام بلانش تمام قد ، سفید پوش ببینی و باز کیف کنی . و تا خانه شاد باشی و از شادی او خوشحالتر .

به پهنای صورت اشک ریختم ، برای مادر و پدری که در فیلم " من مادر هستم " . حالا هم دارم همان سی دی که از مغازه بتهوون خریدم را گوش می دهم . " چهار فصل ویوالدی " . به آقا گفتم از اون قلمه ها به من می دهید ؟ آقای فروشنده گفت گلدانها متعلق به برادرش است و وقتی هم گل دارند که نمی شود . قهر می کنند و من نکته ای تازه در باب بنفشه آفریقایی دریافتم .قرار شد یک روز صبح بروم بتهوون و قلمه بگیرم .

So Busy

آنقدر وقت ندارم که صبح به این زودی می نویسم . کاری را باید به سر انجام برسانم . چند تا کیف سفارش گرفتم . کلاسهای لگویم هست . تازه دارم خیاطی یاد می گیرم . و دو تا مانتو را بریده ام و باید بدوزم . بنابراین باید سحرخیز باشم .منتظرم جمعه بشود  برویم فرهنگسرا و تاتر ببینیم .

توی خیابان میرزای شیرازی کریسمس آمده .درختان ترئین شده ، من حتی بابانوئل دیدم . اون هم دو تا .خب ندیده بودم تا حالا از نزدیک .

خیابانهای خیس خلوت پوشیده شده از برگهای زرد و قرمز پائیزی و هوای مه گرفته .

داشتم از سنایی عبور می کردم که مغازه بتهوون میخکوبم کرد ، پر از موسیقی بود . و گلدانهای بنفشه که با غرور به من نگاه می کردند . چه رنگهایی ، وای ، کاش می توانستم بروم و ازشان قلمه می گرفتم .همین طور چشمهایم را دوخته بودم به گلها و برگهای سبز ...

بعد هم یک دفترچه یادداشت خریدم با طرح کاج از نشر چشمه و زدم به راه خانه .

به بار نشست

بالاخره نوبت بنفشه من شد - از بس که هر بنفشه ای که بخشیدم ، وقتی رفت گل داد - منتظرم به زودی گلهایش را ببینم .