بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

پیداشدن

وسط یک باغ بودم با پدرم . و بهش گلها را نشان دادم و گفتم بروم گل بچینم ، چقدر گل ! و رفتم و زیر درختان سبز پر بود از گل و چمن و من شروع کردم به چیدن گلهایی که وقتی نگاهشان می کردم مثل کاغذ صاف بود و وقتی فوتشان می کردم سه بعدی می شد و ف  کلید انداخت و در را باز کرد و با بوی نان سنگک تازه من را بیدار کرد.

ساعتی که گم شده بود ، پیدا شد . می ترسیدم که هیچ وقت پیدا نشود آنوقت خاطرات ده ساله ام با آن ساعت گم می شد .خودم گم می شدم که کی بودم و به کجا رسیدم .و من به قدردانی از آن دخترک همسایه یک نشان کتاب یهش هدیه دادم و دیشب از خوشحالی پیداشدن ساعتم خوابم نمی برد . مثل همان شب که گمش کرده بودم و خوابم نمی برد و وقتی هم خوابیدم ، پیدا شدنش را خواب دیدم و بعد که نیمه شب به خدا پناه بردم و گله کردم ، دیشب از خدا خجالت کشیدم و می دانم خدا می خواست بهم نشان بدهد زندگیم هنوز که هنوز است زندگی است و می توانم خوشبخت باشم .

ساعتی که گم کردیم ، من و ف . با هم که نه ، دختر نوجوانی که در کوچه ایمان زندگی می کند ، برایم پیدا کرد .و حالا ساعتم را که صفحه مشکی داشت و زمان را به من نشان می داد این بار زمان خوشبختی را بهم نشان داد.

بازگشتم . بازگشت به امیدی که همیشه ته ته قلبم هست.

چهارشنبه می روم ارومیه برای عروسی دختر دایی -گمنشده- ف و اول فروردین باز می گردم . یعنی اگر عمر باقی باشد برمی گردم به ادامه سال جدید . امسال دومین سالی است که تحویلش را کنار قوم شوهر هستم . تجربه ای تازه است ، مثل سال نود و سه که دخترک در درونم بود و حالا که او در درون و وجودم خانه کرده و صدا و لبخند و نگاهش جان تازه ای بخشیده به تمامیتم .

پ ن: فردا تولد پدرعزیزم است .

تنبیه

خوردم زمین . اصلا انگار هیجده ام این ماه را گذاشته بودند برای زمین خوردن ، لیز خوردن ، افتادن ، پرت شدن . توی مدرسه ، سر کلاس لگو ، یکی یکی شاگردهایم می آمدند و می گفتند خانووم کف دستم درد می کنه خوردم زمین ، در جواب می گفتم منم امروز خوردم زمین و دست چپم خیلی درد می کند و همدردی ام ساکتش می کرد و نفر بعدی می آمد .شاید باید می خوردم زمین به خاطر دوست داشتنم . به خاطر غرور الکی ام . به خاطر به رخ کشیدن نداشته هایم . به خاطر دخترم . به خاطر عشق نداشته ام و شاید هم داشته ام . همیشه به یادم خواهد ماند . و ترسیدم . ترمز دستی را کشیدم و آرامتر شدم . یواشتر داد کشیدم سر خودم . و بی خیال نشستم به تماشای خودم و زندگیم و دخترم و فراموش کردم .
همین طور دور خودم می چرخم . اینجا را تمیز می کنم ، آنجا را دستمال می کشم . در و دیوار حمام و دستشویی را می سابم . مرض آخر اسفند همین است . می خواهی همه جا برق بیفتد و دلت کپک زده از دلخوری های گذشته . شاید تمیزکاری دم عید حالت را جا می آورد و همه را از دم و یکجا می بخشی و به دل بی قرار و کوچکت که صبر ندارد می خندی . دور دخترت می چرخی مثل پروانه . عوضش می کنی ، قطره آهن می دهی ، حریره بادامش را می دهی ، بازی می کنی ، حرف می زنی باهاش ، دوباره سوپ ،شیر می دهی و خوابش می کنی با لالایی و بعد دوباره سیب و موز رنده شده ، بازی و شیر دادن و خواب و سوپ و حریره و قطره ویتامین و بعد تا شیر بخورد و خوابش ببرد ، قربون صدقه اش می روی و آیه الکرسی می خوانی تا صبح .و هر روز همین کار تکرار می شود ، کم یا زیاد . و الان هشت ماهش تمام شده . خستگی ناپذیر می شوی وقتی صدای خنده هایش را می شنوی ، وقتی با دندانهایش نان را تکه تکه می کند ، وقتی گازت می گیرد چند بار.وقتی با زبانش صدا در می آورد . وقتی می گوید ب ب ب با ب با به به با با و کلمه می سازد انگار . وقتی نچ نچ می کند و زبانش را به سقش می چسباند . وقتی خواب است و صدای نفسهایش را می شونم .
همه اینها بهار من است . چه احتیاجی به بهار .

ابتدای ماه

امروز که دخترک  را انداختم روی دوشم و پتو کشیدم روی سرش که بیایم خانه پدری ، دیدم بهار شده ، گلهای رز باغچه جوانه زده اند ، آسمان صاف و است و نسیم بهاری می وزد . در دلم سنگینی زمستان است و دلم می خواهد برای دخترک که هیچ جا را نمی بیند و زیر پتو برای خودش آواز می خواند بگویم که سبزی بهار را امروز دیدم . با من حرف بزن . و بی خیال اشکهای شبانه ام شو و به من زل نزن وقتی دارم با دستمال کاغذی اشکهایم را پاک می کنم . بالاخره روزهای خوب هم می رسد . مثل وقتی که تو نبودی و امیدم به فرداهای بهتر بود و مثل حالا که هستی و باز هم امیدم به آینده بهتری است.

شبا به زیر بارون با یاد تو می شینم

رسیدم به همان صفحه کذایی کتاب سال بلوا، فراموشت  کردم ، به دخترک شیر می دهم و شاهد قد کشیدنش هستم و یکهو به خودم آمدم و دیدم که تو نیستی و تو به نیستی که همیشه هستی تبدیل شدی.دخترم برایم آواز می خواند و همه کارهایم را با او شریک می شوم ، همین برای من کافی است . همین برای زندگیم کافی است .