بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

 بدون امضا ـ‌ صاحب این وبلاگ ـ و من  و یه دوست جون دیگه دیروز اوقات خوشی رو گذروندیم.دیروز پاییز رو از نزدیک ترین زاویه ی ممکن کنار شیشه های ماشین دیدیم...مه روی کوه ها و بارون رو که می زد...


نزد ما واژه عشق بر زبان آورده نمی شود . این واژه می لرزد ؛ مرتعش می شود ؛ پرواز می کند ؛ بال می گسترد ؛ در همه جای هواست ـ اما هیچ کس آن را بر زبان نمی آورد . به این خاطر نزد ما گفتار ؛ چون نزد شما ؛ بخشی از دنیا نیست ؛ جزیره متروکی در اقیانوس سکوت . نزد ما گفتار چیزی فراتر از دنیاست ؛ فراتر از آسمان و خورشید . گفتار چون آیت کوچکی از خدا در میان دندانهای ماست . تنها با اختیاط آن را بیرون می رانیم ؛ و تنها برای موقعیتهای بزرگ . وقتی یکی از ما دچار اندوه می شود نزد دوست خود می رود ؛ یعنی نزد نخستین کسی که از راه می رسد ؛ زیرا در اینجا همه برادر و خواهرند . او صندلی حصیری با خود می برد و بی آنکه کلمه ای بر زبان آورد ‌؛ کنار برادر یا خواهرش می نشیند . نزد او یک روز ؛ یک شب ؛ یا از آفتابی تا آفتاب دیگر می ماند ؛ تا بدان جا که اندوه از دل او رخت بر بندد . آنگاه بر می خیزد ؛ صندلی حصیریش را جمع می کند و بر سر کار خود باز می گردد . باید اتفاق مهمی روی دهد تا واژه عشق تنها یک بار بر لبان ما بنشیند ـ و این خبر از هیچ پیامد خوشی ندارد . فرزانگی نوشته اند که هر قدر واژه ای کمتر به زبان آید ؛ بیشتر به گوش می رسد ؛ زیرا به باور آنان : آنچه نتواند بر شیار لبان برقصد ؛ ژرفای جان را می سوزاند . شاید . دین باورانی نیز نوشته اند که سکوتی که واژه عشق در آن آرمیده است ؛ مانند بازمانده ای از بهشت در ماست ؛ باقیمانده ای از زمانی که اشیا از نداشتن نام می درخشیدند ؛ زمانی که هنوز سایه نام تلالوی اشیا را مکدر نساخته بود . شاید . شاعری نوشته : آن کس که عشق خود را به نام می خواند ؛ آماده میراندنش می شود . شاید ؛ شاید ؛ شاید . ما با این سخنان موافقیم و با میل و رغبت به استقبال آرای مخالفشان می رویم . ما مردمی بسیار سهل گیر نسبت به اندیشه ها هستیم . آنها را در کتابها جمع می کنیم و کتابها را در کتابخانه هامان گرد می آوریم . ما تمامی توجه مان را تنها به زندگی معطوف می داریم ؛ به پرنده زیبای زندگی . اندیشه ها بیش از پرندگان کاه اندود آزرده مان نمی سازد . ما کسانی را که آرزو دارند مجموعه ای از آنها گرد آورند به حال خویش رها می سازیم . این جنونی بس معصومانه است . البته ما بسیار چیز نوشته ایم ؛ بسیار واژه عشق را بر روی لطافت کاغذ سفید گریانده ایم . البته . نوشتن همان گفتار نیست ؛ همان طور که شما نیز می دانید . مدتها پیش بارانی از کتب بارید ؛ طوفان نوحی حقیقی . از آن زمان دیگر رها کرده ایم . از آن رمان دیگر فهمیده ایم که برای نوشتن واژه عشق ؛ مرکبی بیش از آنچه در دنیا هست لازم است . کریستین بوبن . کتاب رفیق اعلی .

سکوت را نگاه می کنم . لب پنجره نشسته است . و انتظار می کشد . من سکوت شده ام . گنجشکان می خوانند . باران می بارد . خورشید می تابد و من باز سکوتم . حرفهایم شعر می شوند روی کاغذ . دلتنگی هایم اشک می شوند روی گونه هایم . و شادیم نیایشی می شود روی لبانم .

به تو دست‌می‌سایم و جهان را درمی‌یابم، به تو می‌اندیشم و زمان را لمس‌می‌کنم معلق و بی‌انتها عریان. می‌وزم، می‌بارم، می‌تابم. آسمان‌ام ستاره‌گان و زمین، و گندمِ عطرآگینی که دانه‌می‌بندد رقصان در جانِ سبزِ خویش. از تو عبورمی‌کنم چنان که تُندری از شب.ــ می‌درخشم و فرومی‌ریزم. (شاملو ) ببین بارون گرفته .

از تونل تاریک وجودم عبور خواهم کرد . فریاد خواهم زد . حجابها را کنار خواهم زد . از همه جا فرار خواهم کرد . و از غربت تنهایی هجرت خواهم کرد . از همه خطها گذر خواهم کرد . از همه بایدها و نبایدها . از جاده های پوشیده از برف . از دره های وسیع . همه قانونهای هستی را زیر پا خواهم گذاشت . فکر خواهم کرد . به صدای سکوت گوش خواهم داد . از کوهها بالا خواهم رفت . از خودم دور خواهم شد . برای کشیدن نفسی عمیق در زیر آب . برای رسیدن به آسمان آبی . برای زندگی . برای پیدا کردن خودم .

خیلی خوبم . معذرت می خوام که دیروز این همه بد بودم . واقعا ببخشید . دلم برای همه تنگ شده . اون هم زیاد . این دو روز به اندازه یک قرن گذشته . امروز و دیروز به اندازه کافی عجیب بود . بعد از کلاس وقتی که همه برگها روی هم جمع شده بودند که توی سطل ریخته بشن رفتم نفس عمیق . تنهایی. دلم می خواست باهام بودی و یه صندلی کنارم خالی بود . در سکوت و تنهایی فیلم رو دیدم و وقتی بیرون اومدم هوا تاریک بود . زردی ماه برام عجیب شده بود . دیگه سخت نیستم . می تونم بخندم و زندگی دوباره اومد سراغم . توی ذهنم هیچی نیست . خالی ام . اون هم زیاد . تا حالا این همه خوب نبودم .

امروز بد ترین روزی بود که داشتم . اصلا روز نبود . همش شب بود . هیچ نوری توی چشمهام نبود . قیافه ام ترسناک بود . چون تمام وجودم رو ترس فرا گرفته . دارم فرو می رم . نمی دونم .احساس خفگی به همراه بارون . گریستم . و اشکهام بند نمی آد . شاید از از دست دادن ترسیده ام . کاش می شد این احساسم تموم بشه . ولی باید بگذره تا خوب بشم . سعی می کنم که به هیچ چیز بدی فکر نکنم ولی یکهو می ریزن سرم و ولم نمی کنند . داشتم فکر می کردم همیشه بارون شادی نمی آره و و یه چیزی همه شادی دیشبم رو برد . مرگ . چیزی که در نزدیکی همه هست . و دیشب احساس نزذیکی زیادی بهش می کردم . چرا این قدر گند شده ام ؟؟ کلاسمو نرفتم . نمی تونستم خودمو تحمل کنم . معذرت می خوام که اینجا می نویسم . ولی شاید سبک بشم . اونقدر سخت شده ام که نمی تونم حتی حرف بزنم . نمی تونم . دارم خفه می شم . روی کوها برف نشسته . بارون همه جا رو خیس کرده . و برگها روی زمین رو پوشوندند و من هرگز گرم نخواهم شد .

داره بارون می آد . قلبم می آد توی دهنم . می دوم توی ایوان . از خوشحالی دلم می خواد جیغ بزنم . بالاخره بارون اومد . موهام خیس می شه . کف پاهام مثل دستهام یخ می زنن. ولی دلم می خود بمونم زیر بارون . تا بشوید دلتنگیم را . ابرها چطوری قطره قطره می شن میان روی سرم ؟ چقدر مهربون شدند . مرسی . وای چقدر بارون خوبه . هر جا بباره همه خوشحال می شن . خدا کنه همه جا بباره . انگار می دونست من منتظرش بودم . از همون هفته قبل . چقدر خوب شد امشب موندم خونه و گرنه نمی تونستم برم زیر بارون . دلم می خواد تا صبح همین طور بارونی بمونم . با اینکه خیلی کم بود ولی خیلی خوب بود . یه جوری غافل گیرم کرد .

هر روز صدای زنگ در خانه زده می شود . بی آنکه منتظر کسی باشیم . و و قتی در را باز می کنم سه تا بچه قد و نیم قد ایستاده اند . ظاهرشان مثل ما نیست . مثل ما لباس نپوشیده اند . اصلا مال اینجا نیستند . فقط می دانم خانه اشان همان آلونکی است که در سمت چپ پنجره پیداست . و مثل ما انسانند و حتما گرسنه می شوند . حتما از سردی هوا سردشان می شود . و احتیاج به محبت دارند . امروز مامان بهشون انار داد . وای ۱۳ تا تمرین . اون هم ترجمه نشده . تازه هیچ کدوم رو هم بلد نیستم . کمک !

من باردار شده ام

از هماغوشی با پائیز 

 از احساس ماهی کوچک که دچار آبی دریای بیکران بود

 از هیجان یک چهار شنبه

 از روزی که باد همه چیز را با خودش برد

 از خواب یک ستاره قرمز

 از صدایی در انتهای صمیمیت حزن

 از زخمهایی که همه از عشق بودند

 از بره ای روشن که علف خستگی ام را چرید

 از پنجره ای که با آفتاب رابطه داشت ......

 من باردار محبت کسی شده ام که هرگز او را ندیده ام .