بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

چه ارزش دارد زندگی

امروز موقع شنیدن ، دلم می خواست گریه کنم. اما نمی توانستم، چون توی ماشین بودم و مادر مردخانه حرف می زد و من مجبور شدم هدفون به گوش نیمی صدایت را بشنوم و نیمی به حرفهایش  گوش بدهم و حتی جواب هم بدهم به صحبتهایش. فردا تولد پدر مرد خانه بود و با  هم رفتیم تا علاالدین تا برایش گوشی خرید. تا رسیدیم خانه شان ساعت هشت بود. و من با صدای تو داشتم پر پر می زدم و آنقدر دلم گرفته بود. آنقدر دلم گرفته همین حالا که باز دارم به این قسمت گوش می دهم. چقدر دردم آمد. چقدر رنج داشتم ، چقدر من بدرد نخور بودم. من نه چرخ بودم که چوب لای چرخ شدم. اینقدر حالم بد است که حد ندارد. 

نتوانستی ببخشی.

و من همینجور می خواهم بروم و دیگر هیچگاه برنگردم. زخمهای زیادی از فراموشی بر تنت است. 

دیدار یک رفیق قدیمی در روز آفتابی

آخ راحله 

راحله 

راحله

الان که رسیدم به تهران و هوای تهران را نفس کشیدم ، فهمیدم چه زخمی به خودم زده ام. بعد از سالها کسی را ببینی که همه جوری دوستش داشتی و دوست و رفیق دوران مدرسه ات بوده، الگو و یک جوریایی الهام بخشت برای آن روزهای مدرسه،

من که بعد از مدرسه خیلی وقت بود ندیده بودمت، یکبار سالها پیش که فهمیده بودی می روم کربلا آمدی دم ترمینال، آن موقع فکر می کنم هنوز دهه هشتاد نشده بود. بهم یک نامه دادی بیاندازم در حرم امام حسین . بعد از آن دیگر ندیدمت. شنیدم که خانوادگی تصادف بدجوری کرده بودید. از هاجر شنیده بودم فکر کنم. راحله ! راحله ی من ! چطور از دل این همه ماجرا و قصه بیرون آمدی و نشسته بودی در حفیظ مصطفی و داستانت را برای من و دخترک با خنده و عشق تعریف می کردی. انگار زخمها و دردهایت را به شوخی گرفته بودی. چشمانت که هنوز قصه داشت از آن تصادف. پسرنازنینت که بهت لبخند می زد و انگار تکه ای از تو بود که تکثیر شده بود. آخ راحله! چقدر زمان کم بود.

اما چقدر همین کم، خوب بود.

نشسته بودم در میدان تکسیم و داشتیم با دخترک ایکس او بازی می کردیم. توی دفترم نوشتم منتظر راحله ام ، دوست دوران مدرسه ام. که سالهاست ندیدمش. تاریخ زدم بیستم اکتبر دوهزار و بیست و یک. آفتاب چنان مهربان بود و ابرها جوری عاشقانه حرکت می کردند که همه کائنات دست به دست هم بدهند که من تو را ببینم و اصلا بفهمم برای چه آمده بودم استانبول. 

آه استانبول لعنتی چرا اینقدر خوبی! چرا این همه می شود درونت حل شد و غریبی نکرد؟ چرا می شود با تو نفس کشید و فکر کرد وطنی؟ 

صدایی آشنا وسط آن همه توریست رنگارنگ ، سیاه و سفید، اروپایی و آسیایی، عرب و فارس ، صدایی که صدا کرد نامم را. و بعد 

یک بغل طولانی بود که ما را بهم چسباند. یک آغوش که بوی همه خاطرات تلخ و شیرین یک مدرسه لعنتی را می داد که یکی یکی دوستانم را از من دور کرد. 

آن وقت صداهایمان در هم پیچید. لبخندها و دستها در هم گره خورد. چطور می شود اینقدرخوش شانس بود؟ ببخش راحله که تو را کشاندم تا تکسیم، اما برای من دنیایی بود آمدنت. 

چقدر کیف داشت در خیابان استقلال کنار یک دوست قدیمی راه بروی و یک دنیای مشترک داشته باشی.

در مغازه ها چرخیدیم، در شلوغی آدمها، با بی خیالی قدم زدیم و حرف زدیم. چقدر حرف داشتم. چقدر تجربه های مشترک داشتیم.چقدر داستانهای معلم بودنمان شبیه هم بود. تو چطور از شاگردت تعریف می کردی ، عین من که از کوچکترین شاگردم می گفتم.،نقطه های مشترکمان یکی یکی روشن می شدند و بهم وصلمان می کرد. 

آخ راحله !

چقدر خوب شد تا هتل آمدی. احساس غربت نکردم اصلا. اگر در خیابان رهایم می کردی که اگر رفته بودی تا خود هتل گریه می کردم. 

چقدر ما بزرگ شده بودیم. چقدر تغییر کرده بودیم.

بهم گفتی دینی که بهت شادی نده به چه دردی می خورد. و من انگار محکم سیلی خورده باشم و بیدار شدم. چقدر کیف کردم که این جمله را از تو شنیدم. 

چقدر فرق کرده بودی. چقدر هر دو رو به جلو رفته بودیم. 

چقدر می توانستیم شادی همدیگر را بفهمیم. چقدر احساس کردم شبیه به هم هستیم عزیزدلم. 

آخ هر چه بنویسم کم است. روی برگهای پائیزی استانبول راه رفتیم. درختهای قشنگ را دیدیم. ساختمانی قدیمی با مجسمه آتاترک دیدیم. و چقدر همه اینها بهم جسبید. 

تو می گفتی چقدر شبیه مایی. برگ از روی زمین جمع کردیم، به همه چیز توجه می کردیم. 

جزئیات برایمان مهم بود. 

هر چه بنویسم کم است.

پر از اشتیاقم برای دیدن دوباره ت.

تمام تلاش و کارم برای دیدن دوباره استانبول است. 

 قرار بعدیمان را گذاشتیم. 

مطمئنم. می بینمت . و این بار قشنگتر و جذابتر.




جمعه ی ملول

افتادیم در اتوبان. دوز دوم واکسن سینوفارم را سر راه زدم. خیلی خلوتتر از دفعه اول بود. خانه را همانقدر آشفته رها کردم و هر چه لباس بود ریختم توی ساک دستی و یک عالم وسایل ریز و درشت ، اول باید بروم به مامان سر بزنم، چند تا وسیله هم دست اوست. بابا رفته یزد چهلم مهندس، نرسیده سوار ماشینش شد و خودش را سپرد توی جاده، تا مارال رفته و وقتی خوابش گرفته و داده به رامین نشسته . همه اش نگرانش بودم. تا از خواب بیدار شدم بهش پیام دادم و بهش زنگ زدم.حالش خوب بود. 

تا برسیم به مقصد شاید دو شده باشد.

خبری ازت نیست. امیدوارم بهت خوش بگذرد هر جا هستی. و خوب باشی. درد نداشته باشی. 

خستگی تمام نمی شود

خانه در منفجرترین حالت خودش است. حالتی که هر جور هم جمع می کنم جمع نمی شود. سه بار ماشین لباسشویی را دیروز روشن کردم. همه لباسها را شستم و هنوز خشک نشده اند که مرتبشان کنم. امروز بعد از مدتها می خواهیم برویم خانه پدر و مادر مرد خانه ، اردی بهشت که یکبار همدیگر را دیدیم، یکبار برای تولد دخترک آمدند خانه بابا و دیگر ندیدمشان. میرویم که تا یکشنبه آنجا باشیم. برای همین حتی نمی رسم که لباسها را جمع کنم. باید وسایل ضروری را بردارم و وسایل کلاس و همه و همه بعد ول کنم تا آخر هفته بیایم و دوباره خانه را مرتب کنم. 

دیشب آنقدر خسته بودم روی مبل خوابم برد و یکهو از خواب پریدم، نمی دانستم کجایم، دخترک را صدا زدم و بعد از چند لحظه یادم افتاد او رفته بخوابد. ترسیده بودم فکر کردم نیست. فکر کردم کنارم بوده و حالا نیست. 


امروز فقط منتظر ساعت هفت بعدازظهرم. تنها دلخوشیم همین است. که وقتی قسمت جدید ریلیس شد گوش بدهم. چند بار گوش بدهم و کیف کنم.

قصه عشقت باز تو صدامه

دل دل می کنم بهت پیام بدهم یا نه، که فکر می‌کنم همینطوری برای خودمم بهتر باشد. وقتی جواب نمی دهی، وقتی ساکتی بیشتر نگران می‌شوم. فقط امیدوارم خوب باشی و حتی به سفری که دلت می‌خواست رفته باشی. نمی دانم اینجا را می‌خوانی یا نه، نمی خواهم دیگر مجبورت کنم به خواندن. خواندن من به چه دردت می خورد؟ تو هزاران کار بهتر از این داری. خودت باید روزی چقدر بنویسی و بخوانی و وقت نمی کنی به کارهای متفرقه و بیخودی و الکی. من باید بیشتر بنویسم، بیستر بخوانم. من که هنوز در راه نوشتن های بیخودیم. کلاس داستان نویسیم عقب افتاد. استادم هم با دوچرخه اش رفته ترکیه. فکر می کنم آنتالیا. از نیمه دوم آبان شروع می کنم به نوشتن جدی در کلاس شاید فرقی کرد. شاید اندوخته های این بارم بهتر باشد. به قول استاد فرست اکسپرینسم بیشتر شده. خودش برای همین به سفر می ‌رود برای اینکه بیشتر ناداستان هایش را همینطور با جعل واقعیت جلو می برد و من عاشق اینطور نوشتنم. من نمی توانم واقعیت را جعل کنم. خیلی خیلی برایم سخت است حتی اسم آدمها را تغییر بدهم. وقتی فکر می کنم به آن کسی که دارم درباره اش می نویسم حتما باید اسم خودش را بنویسم وگرنه همه چیز در ذهنم طور دیگری پیش می‌رود. تو هم خوب می‌نویسی، تو استاد قصه های پشت اتفاق‌های واقعی و تاریخی هستی. خیلی خیلی سختتر است. مثلا اینکه رضاخان و آتاترک با هم شروع کردن به کاشتن درختهای چنار در استانبول. در ولی عصر و دیگری در محله کاباتاش و خیابان دلماباغچه که تا تنگه بسفر ادامه دارد. می‌شود قصه این خیابانها را نوشت. می‌شود قصه عاشقانه ای نوشت. و تو خوب بلدی. مثلا دو نفر در ولی عصر عاشق شدند و در خیابان دلماباغچه از هم جدا شدند. 


همخوابگی مردم جهان چگونه است ؟



وقتی رسیدم، رسیده و نرسیده، چشمانم از خواب می سوخت که من را کشاند توی آغوشش. مثل کسی که ماه ها به رختخواب نرفته باشد، مثل کسی که سالهاست از عشقش دور مانده باشد، مثل آدمی که تشنه همخوابگی باشد، مثل مردی که قلبش انباشته از روزهای تنهایی باشد ، مثل دو نفر که بعد از مدتها تازه هم را یافته باشند، یا اصلا مثل کسی که یک شب رفته باشد برای عشق بازی با اولین نفری که بهش لبخند زد، 

رفتار کرد. محکم، مردانه، و دردآور و لذت بخش گاهی.

من تمام تنم درد داشت. به هر جای تنم که دست می‌کشید آه می کشیدم. از درد و لذت بود، لابد. 

بعد در هم فرو رفتیم چندین و چندبار. تن من هم آسودگی می خواست. بعد از یکماه سرگشتگی، بعد چندین ماه تردید، و بعد از سالها عادت ، این بار عادت نبود، سرگشتگی نبود، تردید نبود. خواستن بود. شاید من هم مثل خوردن غذا لازم داشتم که کسی محکم و گرم بفشاردم. 

به چیزی فکر نمی کردم. به مردان استانبول یا دختران زیبای آن فکر نمی کردم. به موهای رهای بلوند، به دامن های کوتاه بدون جوراب در سرمای شانزده درجه فکر نمی کردم. به این فکر نمی کردم که چطور یک مرد ترک ، معشوقه اش را ارضا می کند. به هیچ چیز فکر نمی کردم. به خودم فکر می کردم. به مردم دنیا در حین  عشق بازی فکر می کنم.  به اینکه عشق بازی مردمان جهان چگونه است؟ مثل ابتدای فیلم امیلی که امیلی به رختخوابهای زنان مختلف فکر می کند. کدام به ارگاسم رسیده اند ، کدام عاشق بوده اند یا کدام ادای ارضا شدن را در می‌آورند.

به تنم فکر می کنم، به تک تک اجزا با جزییات.

به  لبهایم ، گردنم، به دستهای خسته ام، به سینه های دردناکم، به تونل تنگ و تاریکی که دریده می شود، به پاهایی که آنقدر در استانبول راه رفته که جان ندارد، به سرمایی که در استخوانم فرو رفته بود و حالا در آغوش مرد خانه داشت گرم می شد.

و این حس عجیبی است که یک زن تجربه می کند و قابل نوشتن نیست. 

همه جا آسمان همین رنگ نیست

آنقدر خسته ام که نمی توانم از جایم بلند شوم. حالا هی می‌گویم با خودم اگر آنجا بودم الان ساعت یازده بود، صبحانه تمام شده بود و می خواستم از هتل بزنم بیرون. تا بیدار شدم و دیوار بنفش اتاقم را دیدم ، فهمیدم دیگر رویاهایم تمام شده. وقتی خواستم وبلاگت باز نشد ، فهمیدم که اینجا استانبول نیست و باید وی پی ان روشن کنم. روی تخت افتاده‌ام و نای بلند شدن ندارم. خیلی کار دارم آنقدر کار که حد ندارد. به اندازه یک هفته از زندگی تهران عقب افتاده ام. مشق های ننوشته دخترک. لباسهای نشسته، جابه جایی چمدان، پختن غذا، تمیز کردن خانه، و برگشتن به زندگی عادی. چقدر برگشتن بهش سخت است، 

دلم برای آسمان آبی ، ابرهای سفید و قشنگ، کبوترها و برگهای قرمز که روی چسب های سبز ، پائیز شده بودند،  خیلی تنگ می‌شود. 

کجا آسمان همه جا همین رنگ است؟ انگار آبی تر بود، قشنگتر بود و  بلندتر بود.

موقع رفتنا

دیدن دوستم بعد از سالها ، در میدان تقسیم جان دوباره بهم داد. آنقدر از دیدن هم ذوق کردیم که حد نداشت. همدیگر را میان کبوترها، جلوی مجسمه وسط میدان محکم فشردیم. چقدر خوب بود. پرنده ها، سنگفرشها، زیر ابرهایرآسمان آبی، مسجد با مناره های بلند. چقدر کیف داد. چقدر زنده شدم. رفتیم حفیظ مصطفی. نشستیم و سالهای رفته را تعریف کردیم، خندیدیم. به پسرش گفتم همه بچه های مدرسه عاشق مادرت بودند. چقدر خوب بود دیدن همکلاسی سالهای دور.

استانبول تمام نشدنی

اینجا هنوز هوا تاریک است اما تهران صبح شده، صدای ماشینها که از سینه کش خیابان  بالا می‌آیند و صدای مرغان دریایی گاه و بیگاه می آید. پاهایم زق زق می کنند. چند روز پیوسته راه رفتن و آرام نبودن با تمام هیجانش دارد کم کم تمام می‌شود و من به خانه ، به زندگی ، به همه روزهای معمولی شهرم برمیگردم. 

دلم برای این شهر قشنگ ، به قول تو عاشق بدون معشوق تنگ خواهد شد. صدای آدمهای مهربان و بیشتر مهربان در گوشم باقی خواهد ماند.

اگر ایران هم دروازه هایش به روی جهان باز می کرد همینقدر دلنشین کی شد و صدای تمام جهان درونش شنیده می شد.

لذت بخش بود دیدن مردمهای مختلف از یونان، اوکراین، چین، اسپانیا، آفریقا، سوریه، عراق، بحرین، صربستان، و خیلی جاهای دیگر در کنارت لذت بخش بود. تجربه عجیب و قشنگی بود. 


از سفر

برگشتن،

بازگشت،

این سخت ترین قسمت ماجراست.