بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

قبل از دنیا آمدنت تنها آرزویم داشتنت بود و اینکه سالم باشی و بمانی.و حالا آرزویم خوشبختی تو و من و بابات  است.

الان می دانم که با نفسهای تو زنده ام فقط.

به دنیای ما خوش آمدی

من می خواستم که خواب باشم ، اما نبودم وقتی که تو بدنیا آمدی و من بهترین لحظه زندگیم شنیدن صدای تو بود . وقتی در پارچه ای سبز پیچیده بودنت .بهوش بودم وقتی تو را بین پاهایم گذاشتند . وقتی صدای ملچ ملوچ خوردن دستت را می شنیدم . همان موقع شیرت دادم و تو را می دیدم و هی به خودم می گفتم دلتنگیت تمام شد . بالاخره تمام شد .
من یکسره درد بودم از ساعت یازده تا چهار که بدنیا آمدی اما می ارزید به دیدنت . می ارزید به اینکه صحیح و سالم توی پتوی صورتیت بودی عزیز دلم .الان که می نویسم دلم برایت غنج می رود . برای لحظه هایی که دور دهانت شیری می شود . برای لبهای کوچکت . برای دستهای کوچکت .
الان که تو خوابی کمی راه رفتم تا جای بخیه های لعنتی سزارین زودتر خوب شود .نمی دانم چطور همه احساسم را بنویسم .مادر شده ام . هول شده ام. نگران می شوم . مادری می کنم . مادرانه می شوم . بوی شیر می دهد تمام تنم .
نمی دانی چقدر خوشبختم . چقدر خوشبختم که تو را از پنج شنبه دارم . توی دستانم .

لحظه ای از آن خودم

دلم می خواهد خواب باشم و همه اش خواب ببینم تا این چند روز آخر هم بگذرد . نمی دانم دیگر .هر چه روی کاغذ حساب کرده اند که می آیی ، اما نیامدی و پیش بینی ها فعلا که غلط از آب در آمده است و همه زنگ می زنند یا اس ام اس می دهند این دختر فسقلی بدنیا آمد ؟ و من لبخند می زنم که هنوز وقتش نرسیده . و دلم می خواهد این لحظه ها خواب باشم و بهش فکر نکنم . تکانهایت را چک می کنم . بابا ف هی زنگ می زند . مامان زنگ می زند . عمه شی و مامانش زنگ می زنند و خبری از تو نیست . تنها هستم و نیستم . دلم می خواهد خواب باشم . هی خوابهای بی سر و ته می بینم . خواب دوستان قدیمی . دیشب خواب مریم را می دیدم . خبری از بچه ام نبود . مثل همیشه دلتنگش بودم و قرار شد وقتی خرمالوهای حیاط را چیدیم برویم شهرش را نشانم بدهد .دیگران برایم خواب می بینند . خوابهای جورواجور . من فقط لبخند می زنم و انگار از آن لحظه خاص می ترسم و به روی خودم نمی آورم . ف گاهی گریه می کند . دلیل گریه اش را نمی گوید .اما هی جملات امید دهنده تحویلم می دهد .قوی باش . تو که نمی ترسی .اصلا ترس ندارد .اما همه می دانند که لحظه سختی است و متعلق به من است . مال خود خود من . لحظه ای که فقط باید بچه ای بدنیا آورده باشی ، تا بفهمی . من نمی دانم کی درد شروع خواهد شد . من نمی دانم بعدش چه خواهد شد . من هیچ نمی دانم . و حرفهای دیگرانی که تجربه داشته اند را شنیده ام و ازش عبور کرده ام و به خاطر نمی آورم . هرکس تجربه خودش را دارد . حالا شاید روزی بعدها نوشتمش .برای دخترک. فقط برای او که بداند من برای داشتنش چه کشیده ام . این نه ماه یک طرف و لحظه تولدش طرف دیگر .

فصل تازه از زندگی

از یکشنبه خانه خودمان ، خانه من و تو و بابا  ، ماندیم . یعنی خوابیدیم . به اتاق خوابم عادت کردم . هر وقت از جلوی اتاقت رد می شوم ، قند توی دلم آب می شود . کم کم خانه سر و شکل گرفته . وقتی دیشب پدرت با سعی فراوان تلویزیون را هم راه انداخت و کلی قربون صدقه ام رفت که به خاطر من این کار را کرده ، ذوق می کردم . شاید فقط مانده اینترنت را تمدید کنم و مبین نتم را بعد از مدتها راه بیاندازم . شاید هم این کار را نکنم تا تو بدنیا بیایی .نمی دانم . هنوز هم به قول یکی از دوستانم با این قیافه خنده دار ، یک سر روی یک توپ بزرگ قلقلی ، کلی کار انجام می دهم .
عمرم به دو قسمت تقسیم شده : روزهای قبل از تو و روزهایی که با تو خواهم داشت .
فقط یک چیز مانده . فقط اینکه تو صحیح و سالم بدنیا بیایی .همین.

بیا ، بیا ، بیا

تابستان آمد . روزهای گرم و کشدار و من انتظار می کشم . خانه نو با تو . با لباسهایت . با بوی شیر که از الان توی تنم پیچیده و عاشقم می کند . نمی دانی . تا مادر نباشی نمی دانی بوی شیر چیست . بویی همراه با دوست داشتن . بویی که تو را به گریه می اندازد . تابستان آمد . همین امروز با سبدی آلبالو . با غوره . با آلوی ترش . و بلال و من همچنان همه اینها را با لذت می خورم و تو لگد می زنی که کیف می کنی .

من دلم دریا شده ، من لحظه شماری می کنم برای درد . برای بدنیا آمدن تو . برای شنیدن صدای اولین گریه ات . اولین مکیدنت . اولین نفسهایت . اولین اولین اولین هایت .