بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

عمو عباسم

آه

امان از بغض که می پرد بیخ گلویم وقتی می بوسمت

می بویمت

هزار بار می بوسمت

چه دردناک است که ببینمت و می دانم تا چند وقت دیگر این دستها

این بو

این لبها

و این نگاه مظلوم دیگر نیست.

الان که نشسته ام توی ماشین،

گریه می کنم

بدون اینکه تو اینجا باشی.

خدای من

خدای من

همیشه تو امیرعلی را بغل می کردی و روی پایت می گذاشتی.

حالا امیرعلی تو را بغل کرد و گذاشت روی مبل.

دلم می خواهد بمیرم.

من زنده باشم و تونباشی؟

مگر می شود؟

امکان دارد

روزی که تو نباشی و من زنده بمانم؟

درد تو را سبکتر کرده،

تو همیشه در رنج بودی

وقتی بدنیا آمدی تنها بودی.

و حالا تنها تر از قبل.

دلم می خواهد محکم بغلت بگیرم

دستانت را

و نگذارم کسی تو را از من جدا کند.

هی بهم گفتی تو را از همه بیشتر دوست دارم.

و من بغضم گرفت.

چندبار گفتی دلم برایت تنگ شده.

گفتی هر بار که بهم پیام می دهی نفسم بند می آید.

چه کنم

چاره ای ندارم

جز اینکه تحمل کنم.

کاش قلبم تاب بیاورد!

مامان شدنت مبارک

نیمه شب  بهم پیام دادی که امروز روز بدنیا آمدن پسرکت است، صبح زود پیامت را دیدم و خوابم نمی برد. کتاب خواندم و به خیال اینکه وقتی بیدار می شوم پسرت را می بینم. وقتی یکهو با صدای تلفن بیدار شدم، تو تازه رفته بودی بیمارستان. منتظر بودم و چه انتظار شیرینی.

نوتیفیکیشن تلگرام و فیس بوکم را آن کردم که اگر پیام دادی زود خبردار بشوم. از هولم چند دقیقه یکبار هم گوشیم را چک می کردم.

ساعت یک به مامانت زنگ زدم و او هم منتظر بود. حداقل کمی بهم آرامش دادیم.

با هم حرف زدیم و با هم چند دقیقه انتظار کشیدیم.

چقدر خوشحال بود و می گفت هنوز به اتاق عمل نرفته ای.

اما نمی دانستم که گوشی را بگذارم و بروم دنبال روزمرگی پسرکت بدنیا می آید.

حدود دو بعدازظهر.

با دخترک رفتیم گل مریم خریدیم.

و من موقعی که صدای اذان مغرب را می شنیدم و زیر لب دعا می کردم با یک عالم عکس و پیام مواجه شدم.

عکسهای نیوان و تو. پیام شادی مامانت، و ژرمی که به فینلیگیش تایپ کرده بود خیلی خوشحالیم.

و بعد من بودم که به همه خبر می دادم که بالاخره خاله شدم. بالاخره پسرکی که اینهمه منتظرش بودیم بدنیا آمد.

و امروز عصر پائیزی ٢٢آبان ، تو مامان شدی. قشنگترینم که از هفده سالگی با هم دوستیم و هر لحظه از زندگی را با هم طی کردیم و حالا روزهای بهتر و قشنگتری را با هم می گذرانیم.

و اتفاقات بهتر منتظر ماست.

رویای من دیدن تو و نیوان است.


تنهاییم تا ندارد، و انگار قرارهای زندگی چیزهایی بیهوده الکی هستند.

ازدواج بی خودی ترین کار دنیاست.

نیوان

مریم دارد لحظه شمارس می کند هر لحظه برای بدنیا آمدن پسرش و من لحظه شماری می کنم برای دیدن هر دویشان.

یکهو اینهمه فاصله افتاد.

خودت و حالا پسرت.

کتابی که می خوانم "هرس"نسیم مرعشی ، همه اش زنی است که می خواهد پسر داشته باشد، مردی که مال خودش باشد. 

یعنی اگر آدم پسر داشته باشد این همه احساس عجیب و خوبی است؟

نمی توانم باور کنم یا اینکع برایم سخت است.

بچه بزرگ می شود و همه سختی اش برای پدر و مادر است و بعد می رود دنبال کار خودش. چه دختر چه پسر.

تولدت مبارک عمو عباسم

این را برای تولد عمو عباسم نوشتم:

کلماتی هستند که دوستشان داریم،

کلماتی هستند که امید می دهند،

کلماتی هستند که جان می دهند،

آدمها از کلمات هم بیشتر معنا دارند.و از قالبشان بیرون می آیند.

معنایی بالاتر از دوست داشتن،عشق، امید و جانِ زندگی.

گاه آدمی به جایی می رسد که می بیند دستش به هیچ جا بند نیست و دخیل می بندد بر داشته هایش، بر دوست داشتن هایش، بر امیدهایش.

و دوست می دارد و عاشق می شود و امیدوار می شود.

و هر بار که نفس می کشد، دوست داشتن هایش، تمام دارایی اش است.

و هیچ کاری ندارد جز دوست داشتن.

امروز منم بند همین ها شدم.

همین کلمات که تا دیروز برایم کلمه بودند و از حالا و همین اکنون تجسم پیدا کردند.

با یک اتفاق.

با یک کمپین، انگار ما یک کمپین بودیم،

کمپین خوشحال سازی یک نفر و چند نفر که غصه افتاده روی دلهایشان.

با پولهای کوچک هم می شود کارهای بزرگ کرد و یک تولد به یاد ماندنی ساخت که ما کردیم.

و فکر کردم که اگر بخواهم کارهای بزرگتری انجام دهم می توانم باز هم روی همین کمپین و آدمهایش حساب باز کنم.




پائیز امسال با اینکه با برگهای زرد و قرمزش دلبری می کند و گاهی رنگ غم می پاشد

اما امید را زنده کرده.

کاش می شد هزاران هزار سطل آب یخ را برداشت و روی سر ریخت و تو را دوباره سالن دید.

این بیماری لعنتی که هیچ درمانی ندارد.

که شاید از بیست سال پیش شروع شده ، کم کم در وجودت و حالا آنقدر سریع تو را از پا انداخته.


به چشمهایت نکاه می کنم، به دستهایت و پاهایت.

مریضی دارد تو را از پا می اندازد اما همچنان دلت نمی خواهد کسی دستت را بگیرد.

شمع نخریدم که فوت کردن سختت شده،

و برایم نوشتی دیشب بهترین شب زندگیت بوده،

می شود بمانی و بخندی؟

می شود از خاطرات شیرین زندگیت تعریف کنی برایمان که باز صدای خنده ات را بشنوم؟

ممکن است چیزی برایم بنویسی که خط زیبایی داری؟

می شود با هم به مسافرت برویم؟

می شود

می شود

می شود

دیشب همه جلوی اشکهای دم مشکشان را گرفته بودند.

آخر تو که یک دیس پلو می خوردی 

حالا حتی یک لقمه بزور از گلویت پایین می رود؟

چگونه می شود که اشک نریخت؟

دیشب قشنگترینها بود، بادکنکهای سفید، گلهای سفید و حضور همه کسانی که دوستت دارند.

٦٥سالگیت پر برکت باد.

همینقدر سال بمانی و از شادی لبخندبزنی

و هی برایمان بنویسی که بهترین شب زندگیت بوده،

آه

کاش 

کاش

کاش


موقع رفتن وقتی که چشمهایمان در هم نمی رفت

و تو من را نمی دیدی

گفتم که چقدر دوستت دارم.

بهم گفتی چقدر مهربونی با زبان نامفهوم خودت که من همه اش را می فهمم.


هفت آبان