بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

از وقتى گفتى دیوار خداحافظ، انگار مثل همیشه چیزى درونم شکست.

آخر من اینهمه دوستت دارم و این انصاف نیست که اینقدر راحت من را قضاوت مى کنى.

تمام شرایط من را مى دانى؟ درست است که تو آنقدر خوب بر من تسلط دارى و من را از فرق سر تا نوک انگشت پا من را مى شناسى اما باز چیزهایى هست که هیچ وقت نمى توانى به زبان بیاورى.

دلم برایت تنگ شده، همین حالا که جمعه است و همه روزها از دوم اسفند جمعه شده و مانده ایم در خانه.

باور کن من هم انسانم، همانطور که خودت هم گفتى باید با ملایمت بهم بگویى حرفهایت را. از دیروز ظهر مثل نوار صدایت در گوشم تکرار مى شود. این همه کتاب خوانده اى باید فیلسوف مى شدى. باید عمل کنى هیچ فایده اى ندارد.

من لال شده بودم مثل همیشه. مثل همیشه که دلم مى خواهد فقط خودم را در بغلت رها کنم و بوى تنت را نفس بکشم و آرام شوم ، و از همه دنیا رها شوم.

اما طورى گفتى خداحافظ که دور شدم. نه به فاصله شهرهایمان، که به فاصله دنیاهایمان. و این تمام ماجراست. 

رفتم سراغ کمد خرت و پرتها. یک جعبه را باز کردم و دلم آشوب شد. نمى دانم چرا گذشته حالم را بد کرد. و از کار ماندم. از مرتب کردن، از شور و اشتیاقى که از صبح داشتم و پادکست هاى جدید گوش دادم، آنقدر برایم جذاب بود که دلم مى خواست بهت زنگ مى زدم و برایت تعریف مى کردم که چه چیز عجیب و جالبى گوش دادم درباره یک دختر بیست و یک ساله انگلیسی که در توکیو گم شد. 

ما هیچ وقت دعوا نمى کنیم، تن هایمان بهم ساییده مى شود و همه دردت و دغدغه ات از دوست داشتن است. این را مى فهمم که براى خود من اینقدر حرص مى خورى و به من مى گویى که از حالت ایثارگرى زنانه ام بیرون بزنم. و روابطم را بهتر کنم. حرف بزنم، بنویسم و دخترکم را قربانى این ماجرا نکنم.

بعد از آن آرام شدم. داد نزدم. عصبانى نشدم. گر نگرفتم. آرام حرف زدم. یواش یواش جلو رفتم. از بیخواب شدنم شاکى نشدم. صبحانه گذاشتم با اینکه سه ساعت بیشتر نخوابیده بودم.

از فردا خوابیدنم را درست مى کنم. کتاب خواندنم همان بود که بود. ادامه مى دهم. من عاشق کتاب خواندنم. هر چه می خواهى اسمش را بگذار چون من را بدنیای دیگرى مى برد. گفتى باید بعد از خواندن کتاب ده ها صفحه بنویسی. من نمى توانم. من در چند جمله مى نویسم. چیزهایی که در ذهن الکنم فهمیده ام. احساس و خاطره اى که در من زنده کرده. و از کجاى داستان خوشم آمده.

من قصه عجیبی دارم. دیشب گریه کردم. غصه ام شده بود از خودم. که درایت ندارم. درایت چیست؟ فکر کنم و عاقلانه رفتار کنم. سى و هشت ساله ام اما هنوز نمى دانم و ناتوانم. چه درد عظیمى. از پشت ماجرا خبر ندارى اما باز هم حق دارى . من باید سعى کنم و تغییر کنم. پس کى مى خواهم عوض بشوم؟ چرا ؟ 

خسته ام. دیشب بیدار بودم. دیشب تا وقتى که خورشید داشت طلوع مى کرد خوابم نبرد. با زمین حرکت کردم. همان موقع که از دو مى گذشت، من هم گذشتم . از تاریکى عبور کردم و به نور رسیدم.

اما همان بودم. دخترک کج اخلاق . به خودم نگاه کردم. به دخترم.

بلند شدم و با هم نان پختیم و صبحانه خوردیم. خوشمزه ترین نان دنیا بود.

به نام پدر

یک هفته دیگر تولدش است،

من به این روزهایمان فکر مى کنم. 

هر سال وقتى کشوها را مرتب مى کنم چیزى به یادگار براى خودم برمى دارم.

همیشه یک کیف کوچک عجیب داشت که من عاشقش بودم. زیپش را که باز مى کردى پر بود از تسبیح و مهرهایی که اسمش را رویش هک کرده بود.

من عاشق تسبیح هایش بودم و دلم مى خواست مثل او تسبیح جمع کنم.

و تسبیح جمع کردم.

کیف تسبیحها و خودکارها و انگشترهای عجیب و غریب دیگر نیست.

به مرور زمان یکى یکى دورشان ریخت یا بذل و بخشش کرد.

نمى دانم مهرهایش چه شد.

آدمى تغییر مى کند. آرامتر و مهربانتر مى شود.

مى نشیند و سکوت مى کند. گاهى تماشا مى کند.

و دلتنگ مى شود.

و هى با خودش دو دو تا چهارتا نمى کند. مى بخشد.

امسال که باز رفتم سراغ همان کشوى خاطره ها، ساعتش را برداشتم . و بستم دور مچم. چقدر دوستش داشتم.

کى این ساعت را مى بست؟ چرا دقت نکرده بودم؟

حالا بخشیدش به من.

امروز که باترى اش عوض شد و دوباره عقربه هایش چرخید دلم غنج رفت.

بوى عطرش را مى داد و بوی سیگار.

بویى که من عاشقشم.


بوى سه درخت کاج( چرا شما دو نفر تولدتان یک روز است؟) 

حالا آنقدر ضدعفونى کردمش که دیگر بویى نمى دهد.

عکسش را برایش فرستادم ، روى مچ دستم.

امشب با ساعتش مى خوابم.

نوشتم ساعت ساز گفته اصل است.

مثل خودت. که نابى.

با ترس و لرز اینها را مى نویسم که دل کسی نلرزد، نگیرد، نشکند.


امشب آمده براى عکس مادرش کامنت گذاشته 

این نیز بگذرد... و برایم قلب آبى گذاشته.

مى داند من عاشق قلب آبیم.


دو روز است ندیدمش اما دلم برایش تنگ شده.

فردا صبح بهش زنگ مى زنم.


آدمها بهم وصل هستند. این را مى شود این روزها فهمید و درک کرد. اگر نانوا دستانش را تمیز شسته باشد و نان را تمیز با یکدست بدهد به مردم و یک نفر دیگر پول را بگیرد یا کارت بکشد چه اتفاق خوبى مى افتد.

اگر زباله هاى خشک را از تر جدا کنیم.

اگر درخت بکاریم

اگر پیاده روى هایمان را زیاد کنیم

اگر رسید کاغذى برچیده شود

اگر کتاب بخوانیم

اگر آب را درست مصرف کنیم

اگر این طبیعت زیبا را دوست داشته باشیم و مراقبش باشیم

اگر درست غذا بخوریم و سالم باشیم

طبیعت با ما مهربانتر خواهد بود و ویروسى باقى نخواهد ماند.

ما مى خواستیم از آدمها انتقام بگیریم

اما طبیعت دارد سختتر ما را فشرده و له مى کند.

کاش زودتر بفهمیم و  این ماجرا که شبیه فیلمهاى علمى تخیلى است تمام شود.

همه خوابیده اند و من تازه شروع کرده ام به نوشتن. همدم من خواندن و نوشتن است. یک آهنگ سه بعدی دارم گوش می دهم با هندزفری انگار وسط سالن کنسرت نشسته ام و موسیقی دور سرم مى چرخد و از هر سمت یک آواى دلنشین می آید. خیلى عجیب و غریب است.صدایش را خیلى کم کرده ام اما  مى ترسم دخترک بیدار شود. 

پشت زمستان دلم هست بهارى که نگو 

با عزیزدلم از بروکسل حرف زدم که چقدر زیاد دلم برایش تنگ شده بود و دلتنگ صدایش هستم که امیدوارم حالش زودتر خوب خوب شود تا صداى پر انرژیش را زودت بشنوم اما خب همین حرف زدن هم خوب بود و وقتی بهم می گوید که چقدر دارم بهتر از قبل مى نویسم امیدوارم می شوم.همین که روزمرگی هایم را خوب بنویسم برای من کافی است. چیز دیگری نمی خواهم شاید بالاخره آنروز که باید کتابی بنویسم خودش به سراغم بیاید.

هیچ صدایی نمی آید.

باید زودتر بخوابم اما هیجان زده ام. هم هیجان و نگرانى این ویروس لعنتی که فکر می کنم دیشب خواب می دیدم و این شستن ها به خوابهایم نیز سرایت کرده باشد. هیجان زده از کارهایی که در طول روز انجام می دهم با اینکه من آدم نچسبی هستم برای بقیه اعضای خانواده و قواعد خاص خودم را دارم در همه چیز اما به هر حال می توانم بر روح حاکم خانه مسلط شوم و تا وقتی که در خانه پدری هستم از من نظرخواهی می شود. 

نمی دانم چرا اینقدر زود دلم برای خانه ام تنگ می شود، از صبح تا وقتی باباى دخترک بیاید خیلی بهمان خوش می گذرد و کلی با هم کار انجام می دادیم و وقتی او می آید فقط میخوریم و تلویزیون می بینیم.

بعد دوباره همه می خوابند من فیلم میبینم و کتاب میخوانم و باز صبح می شود.

من روتین خانه ام را دوست دارم با اینکه صداهای مزاحم زیاد است اما خب عادت کرده ام.

آدمی عادت می کند به ندیدن عزیزانش، به دلتنگی، به نداشتن اما من از نداشتنها همیشه محکمتر شده ام.

دلتنگ تو که سر از هرمز درآوردی ، هی خوابت را دیدم چرا نمایشنامه نداشتی امسال ؟ چرا نشد ببینمت؟ منتظر کارهای جدیدت هستم لعنتی من.

رویاهایم را یکی یکی می شمارم، رفتن به اروپا دیدن شهرهای مختلفش و البته دوستانی که در هر کدام از شهرها دارم.

من بالاخره به این رویا می رسم . مطمئنم. وقتی ازش نمی نویسم دلیل نمی شود که بهش فکر نکنم. 

همیشه با من است.

از تولدت بگویم که از خودت هیجان زده  تر بودم ى تو هی ازم تعریف و تمجید کردی. من به این حرفهایت محتاجم . می دانى؟

خوابم پرید، دخترک گفت آب. 

این روزهاى عجیب امسال هم با خوبى و بدى هایش مى گذرد. خودم را نگاه مى کنم که چه مى کنم ، چطور با قضیه کنار مى آیم، چطور به تعادل مى رسم، چطور تحملش مى کنم، مثلا وقتى از خانه خودمان راه افتادم که بیایم خانه بابا هى با خودم توى ذهنم در جنگ بودم و هی نکند مى آمد ، نکند آنجا بر اثر رفت و آمد تمیز نباشد، نکند دخترک طوریش شود، نکند خودم به کسی انتقال بدهم. و هزاران نکند که یکهو وسط اتوبان حکیم آنجا که دیگر از منطقه بیست و دو رد مى شویم و شهرتو مى شود به خودم آمدم که اینقدر نجنگ، مى روی آنجا و همه چیزهایی که در نظرت آمد ضدعفونی کن و بعد با خیال راحت بشین. با دخترک هم تند تند دستهایمان را شستیم و آن دیگری هم بهمان اضافه شده بود و کلی بازی کردیم و خندیدیم. همین را می خواستیم بعد از یک هفته در خانه ماندن و صبر کردن. بعد هر چه لازم بود شستم و کارى هم به مامان و بابا نداشتم. اولش بهم خندیدند اما بعد عادت کردند. شاید هم باور کردند که ایرادی ندارد. فکر تمام شد و جنگیدن تمام شد.

کاش همه ایران همینقدر وسواس نشان بدهند که اگر اینکار را بکنند تمام مى شود. به خدا که به زودی تمام مى شود.

رفته بودی بندر و من باد خوردنت را و ایستاده بر صخره کنار دریا را کیف کردم و دلم برایت رفت. و لحظه اى را کنارت ماندم. کاش کنارت مى ماندم اما نشد. مراقب خودت باش.

همیشه بر لبه پرتگاه ایستاده ایم... بر لبه ای که هم ترس دارد و هم خوش مى گذرد. 

نمى دانم از تعداد واقعى بى خبریم و شاید باید همینطور باشد که وحشت کمتر از اینى هست که باشد.

 به هر حال منتظر صبحم. انگار شب ترسناکتر است. مخصوصا وقتی دیگر باران نمی بارد.

عطسه مى کنم. براى  خودم سوپ درست کردم می دانم که نمی خورم.

آبریزش بینى ام نسبت به صبح بهتر شده. یک قرص سرماخوردگى گیجم کرده بود. رسیدن خانه شروع کردم چند تا غذا با هم. انگار گرسنه باشم. اما هیچ میلى ندارم. آب پرتقال و لیمو را با موز و آلوئه ورا میکس کردم و خودم . تنعا چیزى که کمی سرحالم آورد. 

فردا که در خانه بمانم بهتر خواهم شد.

از وحشت خوابم نمی برد. ازاینکه کرونا تمام شهرها را فراگرفته و حالا رسیده به ایران.