بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

شادی من و تو

می خواستم بنویسم روی سینه من سنگین شدی و خوابت برد.آمدیم خانه خودمان.دوتایی هستیم.خودم وخودت.برایت شعر خواندم.و از خودم برایت موزیک و شعر ساختم.و تو آرام گوش می دادی و بعضی وقتها هم نق زدی.شعرم را می نویسم که یادمان بماند در سی و شش روزگیت چه می کردیم.
گریه نداریم/غرغرنداریم/نق نق نداریم/پس چی داریم؟خنده و شادی داریم

یک ماهگیت مبارک دخترم

روزها بیدارم

شبها بیدارم

تو قد می کشی و رشد می کنی

من چه تند و سریع تحلیل می روم 

وقتی تو خوابی، بیدارم

و دیگر خواب نمی بینم

چون رویایم تو بودی که هستی

و مگر مادر بودن غیر از این است؟

مادرت می مانم تا همیشه

دخترم باش تا ابد.


برای یک ماهگی سِلما

بعد از بیست روزگی

این چند روز می خواستم بنویسم . از کارهایت . از اداهای توی خواب و بیداریت . نمی دانی ، نمی دانی چقدر شیرینی و اینها را می نویسم برای روز مبادا . روزی که بتوانی بخوانی . روزی که بخواهی که بدانی روزهای اول زندگیت را چطور شروع کردی و هی لازم نیست به مغزت فشار بیاوری و ببینی خاطرات زندگیت از کی به یادت می آید که من لحظه لحظه اش را زندگی می کنم و هر وقت تو بگذاری برایت می نویسم . مامان می گوید من یعنی وقتی کوچولو بودم ،می خوردم و می خوابیدم . مادرم می گوید یعنی مادربزرگ تو، که حتی دوران حاملگی راحتی داشته . و من خدا را شکر می کنم که هر چه در این نه ماه بر من گذشت و دکترهای لعنتی هر چه گفتند و کردند نتوانستند بر خواسته خداوند کاری کنند . و وقتی صورت زیبایت را می بینم ، لبهایت را و حتی گریه هایت را باز هم خدای مهربانم را بابت فرشته کوچکی چون تو شکر می کنم . هر روز که می گذرد برنامه ها و کارهایت تغییر می کند . من یاد گرفته ام که خودم تو را بشویم و جایت را عوض کنم . لباسهایت را تنت کنم یا در بیاورم . تو هم کمی بزرگ شده ای و این کارها را راحت انجام می دهم .

فرشته کوچولویم وقتی می خوابی دلم برایت تنگ می شود . گاهی که هنوز خوابت سنگین نشده می خندی و گاهی گریه می کنی و زمانهایی هق هق هایت دلم را به درد می آورد . نمی دانم چه می بینی و می شنوی . گاهی که شیر می خوری بازیت می گیرد و سر سینه ام را بیرون می اندازی و با نوکش بازی می کنی و می خندی .اما چیزی این چند روز آزارم داده گریه های بی امانت است که وقتی دل درد می گیری ، به خود می پیچی و آنقدر گریه می کنی که نفست می گیرد و من می ترسم و با تو گریه می کنم . دکتر گفت با قطره بهتر می شوی . و امروز آرامتر بودی. 

الان خوابی و من تند تند آشپزی کردم ، ماشین لباسشویی را روشن کردم ، چای دم کردم و به خودم رسیدم تا وقتی بیدار می شوی فقط برای تو باشم و نگران هیچ کاری نباشم . دارم فکر می کنم وقتی بیست سالت شود ، باز هم فاصله بین من و تو این همه کم باشد ، این همه به تو نزدیک باشم و تو از داشتن من و بابات خوشحال هستی . وقتی بیست ساله شوی اولین درد زندگیت که این همه برایش گریه کردیم را یادت می ماند ؟ دلم نمی خواهد دردی داشته باشی . هیچ وقت . هیچ روز و سالی.

بعد از ده روز

تغییر کردی . داری تغییر می کنی . داری بزرگ می شوی . هنوز هیچی نشده دوست داری توی بغل من بخوابی . یا عادت کرده ای به پدربزرگت که هر روز ساعت ده بیدار می شود . تو را هم بیدار کند و بلند بلند بگوید باباسی ، باباسی سلام صبح بخیر ، دست بده و انگشتهای کوچکت را دست بگیرد و تکان بدهد . اما امروز از ساعت هفت و نیم تا نه و نیم بیدار بودی و نمی خوابیدی .و من و مامان بزرگت را بیدار کردی.الان توی بغل من داری دستهایت را می خوری.