بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

یادم تو را فراموش

یادم نیست کدام پائیز بود یا  کدام برف می آمد ،که تو را فراموش کردم . چند وقت است که تو را ندیده ام . بهت فکر نکرده بودم . تو گاهی ایمیل می زدی . از همانها که فوروارد می شود . و من فقط وقتی دخترک بدنیا آمد یکی از عکسهایش را برایت فرستادم . بدون متن یا حرفی .و تو گفته بودی مثل خودت قیافه ای معترضانه دارد .که نمی دانم شاید همه خصوصیتهایم را در بسته ای فشرده به دخترک هم تزریق کرده باشم ، حالا شاید نرمتر و کمرنگتر از من .
و همه خاطراتم را با تو به گوشه ای پرت کرده بودم که خودمم یادم نیاید هرگز ، اس ام اسی فرستادی که از متنش فهمیدم مادرت مرده و ختم گرفته ای . یادم هست می گفتی بیماری مادرت ناشناخته است . آنقدر چاق شده که کسی نمی تواند بلندش کند .داشتم با خودم کلنجار می رفتم  به مراسمی که گرفته ای بیایم یا نیایم ، دخترک را ببرم و چه بپوشم که دوباره اس ام اس دادی ، برنامه کنسل شده . منم همان لحظه تسلیت گفتم و جوابی ندادی . فهمیدم منم فقط توی لیستت هستم و این هم اس ام اسی فوروادی بوده و نه چیز دیگری .

6 ماهگی دوست داشتنی

دختر کوچکم هر چه می گذرد خواستنی تر می شود . گاهی می شود مدتها بهش خیره می شوم وقتی خوابش می برد و حظش را می برم . لذتی دارد بی پایان . دیشب توی خواب دوبار بیدار شده بود.بدون اینکه شیر بخواهد-آنقدر دست و پا می زند تا من بیدار شوم- یا گریه کند . چشمهایش در تاریکی مثل دو دکمه سیاه برق می زد و برای خودش بیداری می کرد . تعجب کردم .سابقه ندارد همین طوری بیدار باشد . دلم می خواست صبح که بیدار شدم ازش بپرسم چرا خوابت نمی برد ؟
رهایش کنم از این طرف هال خودش را می رساند به آن طرف . یاد گرفته آواز می خواند موقع شیر خوردن . آنقدر آواز می خواند تا خوابش ببرد .
عاشق این است که کنارش دراز بکشم و برایش کتاب بهترین بابای دنیا را بخوانم .

یادآوری

نیلوفر-یکی از شاگردهایم توی کلاس لگو - تا از راه می رسد می آید جلو ، شروع می کند به تعریف . تا بیایم به خودم بجنبم  تعریف کرده  : بابام از دست مامانم عصبانی شده بود و هی می زد توی سر مامانم . دلم هری ریخت . خیلی معمولی ماجرا را تعریف می کرد . ناراحت نبود .ترسیدم . در جوابش فقط گفتم برو بشین . باید کلاس را شروع می کردم . وقت نبود که بهش فکر کنم . حالا که سرم خلوت شده به ماجرا فکر می کنم . و دخترک را فرض می کنم شش ساله شده . امیدوارم چنین چیزهایی برای معلمش تعریف نکند .یعنی از این اتفاقها که بعید به نظر می رسد بین ما - من و ف - نباشد .

دلِ تنگ

صدایت از آن طرف آبها می آید . انگار همین جایی . دلم چقدر برایت تنگ شده بود . گفتی دلتنگ صداتون . دخترک داشت برای خودش روی پتوی تازه اش کیف می می کرد و من نازی را بی هوا گرفتم و جواب داد. از آن شهر کوچک زندگی پسرش رفته بودند جنوب اسپانیا .گفت اینجا برایم آرامش دارد و هوای پاک و تمیزش سرحالم کرده . خوشحال بود صدایش و من دلتنگ مریم  بودم که رفته بود پراگ و توی قطار بود . دلتنگ بودم . دلم خواست جای عمه دخترک بودم که الان رفته بود برلین و خیلی راحت می توانست مریم را ببیند . اما من اینجا بودم . توی تهران . جایی که خیلی ها دلشان برایش تنگ شده . من دلتنگ بودم . و این چرخه دلتنگی ادامه دارد .
عکسهای دخترک را توی اینستاگرام دیدی و لایک کردی و من توی سینما که داشتم بعد از مدتها در تاریکی اشک می ریختم برای زنی که در کوچه از شادی برگشتن پسرش ، فریاد می زد-شیار143- ، قلبم تند تند می زد و لایکهای تو را می شمردم .

از تو

آخر شب که این فیلم-پرده نشین - را می بینم یاد تو می افتم و با حسین قربانی زمزمه می کنم :

اینجا برای از تو نوشتن، هوا کم است...


اولین غصه

خستگی برای مادر است و من هیچ نمی نالم . از این دکتر به آن دکتر در این شهر بزرگ که نم نم بارانش ، برگهای قرمز و زرد اتوبانها و خیابانهایش من را خوشحال نمی کند وقتی دخترم سرفه می کند .و سوالم همه اش این است : من مادر خوبی نبوده ام ؟ خوب مواظبش نبوده ام ؟ اگر بعدها بپرسد چه جوابی دارم . دکترها هر کدام چیزی می گویند : آلرژی ، عفونت ریه ، خروسک یا به قول خودشان گروپ . دیشب که خسته برگشتم نمی دانستم که بیماری دخترم بالاخره چه بوده ، خدا را شکر که بهتر است . سینه اش خس خس نمی کند . سرفه هایش قطع شده و حالش بهتر است . و همه اینها از یکشنبه شب شروع شد و تا دیشب ادامه داشت . دخترک را به کولم از رادیولوژی به دکتر و آزمایشگاه می کشاندم . خواب و بیدار . آرام و ناآرام . بالاخره دیشب هر دو کمی خوابیدیم .و البته پدرش هم سه شنبه و چهارشنبه تمام وقت ما را همراهی می کرد . آنقدر حساس شده ام که هر حرفی را نیش و کنایه می شنوم اما صبوری می کنم فقط به خاطر دختر کوچولویی که فقط چهار ماه و نیمش است و دختر من است . حالا آرام روبه روی من خوابیده . بخور سرد روشن است برای تنفس بهترش و من در خانه خودم را حبس می کنم . بافتنی می بافم و کتاب گودی جومپا لاهیری را تند تند می خوانم . گاهی آشپزی می کنم . به غرغرهای مردخانه  اهمیتی نمی دهم . به آرزوهایش هم . رویاهایش را هزار بار شنیده ام . می خواهم کمی برای خودم باشم و دخترم .
زنی در آسانسور بیمارستان پرسید : بچه اولته ؟ سرم از تکان دادم و او ادامه داد : با عشق بزرگش کن ، خوب تربیتش کن و به حرف پدر و مادرخودت و شوهرت گوش کن .. و من با سکوت از او دور می شوم.
خدایا همه مریضها زود خوب شوند مخصوصا بچه ها.

دستانت

دستانت را دوست دارم . یاد گرفته ای با دستانت بگیری. محبت را ، عشق را ، لبخند را می گیری .صورتم را با انگشتان ظریفت می خواهی بگیری .لمس سرانگشتانت روی پوست صورتم ، به من زندگی می دهد . من را زنده می کند .

منم برایت ژاکت بافتم و کلاه . با دستانم برای تو .