بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

راز

- می توانم رازی را با شما درمیان بگذارم ؟ 

+ به شرط آنکه از قلبم لبریز نشود . 

- من دچار شده ام . دچار بیماری ناامیدی . 

+ باید پر وا کنی . 

- من دچار شده ام . من عاشق شده ام . 

+ باید بگذری و نگاه کنی. 

- دیگر تحمل ندارم . 

+ باید صبور باشی . 

- خسته شده ام . 

+ همه چیز درست خواهد شد . 

- نمی خواهم زنده باشم . 

+ ما بی چرا زندگانیم . 

نمی خواهم که همش اش توی گذشته برم و آه و ناله کنم ، هر جوری هست گذشته ام طوری توی جلدم رفته که حالا حالا ها پاک شدنی نیست ، زیر پر لحافم به غیر از لولیتا ، از دیروز کتاب تو مشغول مردن ات بودی هم هست ، دو تا تندیس که نخوانده ام ، هم ورک های زبانم و داستان نیمه کاره ای که اصلا ً دوستش ندارم . آینده هم چیز تازه ای ندارد که نگرانش باشم ، نمایشگاه های جورواجور ، ولی راستی اون عکسهای سر صحنه تاتر من را انداخت وسط گذشته ها ، کارهای جورواجور و الکی خوش بودن .هیچ ... 

جزوه روی جزوه برای کنکور لبه پائین تختم ، کتاب روی کتاب ... 

بی خیال عشق 

می خواهم  

لای موهایت بمیرم ! 

بر باد دادم

می خواهم زنده بودنم را بمیرم ، و این دو روز چه تصمیماتی گرفتم ، زنده گی یا بهتر است بگویم مرده گی ام شده کلاس داستان نویسی ، کتابخانه موزه معاصر و چهارراه جهان کودک ، یاد خاطرات شش سال پیش ، با گلدان یاس رازقی و اه ، چه مزخرفاتی ... 

به یک باره فرو ریختم و از خودم و عاشق شدنم ترسیدم و خواستم همه چیز را با هم تمام کنم . زندگیم و عاشق بودنم و تمام رویاهایم ، دیگر حوصله ارشد خواندن هم ندارم .دریغ از یک کلمه ،  

از جلوی پنجره که عبور می کنم ، تو نیستی و من به صدای شادت که از آن سوی کوه ها می آید حسودیم می شود ، تو که به ندیدنم عادت کرده ای ، و من باز الکی عاشق می شوم و تمام فکرها و گریه های این دو روزه را فراموش می کنم ،  

با این صورت پر غصه و درد ترجیح دادم تنها باشم .

beloved

مثل زنان حامله می مانم ، یکهو ویارم می گیرد ، ویار صدای تو ، یکهو دلم تنگ می شود در آستانه اتمام روزی که هم خنده داشت و هم گریه و همه احساس هایم با هم قاطی شده بود ، خشم و نفرت ، شاید کمی بطالت اما آخرش امیدواری مبهمی تو رگهایم دوید ، مثل همیشه نجات دهنده من تویی .سرم پر می شود از افلاطون و نیچه و کانت و ارسطو و حرف های تازه و کتابی که مدتها دنبالش بودم : لولیتا ،و هی تکرارش می کنم ، آهنگ قشنگی دارد و سه بار زبانم می خورد به کام بالا و خوشم می آید . 

تو می پرسی یعنی چه ؟ و من یک دنیا معنی دارم برایش که چطور برایت بگویم که یعنی دوستت دارم ، دوست دارم آنگونه من را دوست بداری که دیگر حسرتی در دلم نماند و صدای خسته ات را آرام می شنوم که کارهایم را تأئید می کنی ، می پرسی و سرک می کشی . خوشم می آید که هی از من بپرسی چه خبر و آخرش بپرسی یکهو به سرت زد که می خواهی صدایم را بشنوی ؟و من جوابی ندارم . من با تو حرف می زنم . دلم برای مریم تنگ شده و به تو می گویم با مامانش حرف زدم که خوب است که سرش شلوغ است که دلم برایش تنگ است و چقدر دور است اما چقدر به من نزدیک و عکس های من و مریم و نسترن را برایش فرستاده ، می داند که موفق خواهم شد و برایم هزار بار دعای خیر می کند و من دل می بندم به همین دعاها و امیدها. 

مثل اینکه به تو دل بسته ام و دل می بندم به دل تو .

بعضی وقت ها فکر می کنم که نباید آن روز بهت می گفتم ترسو ، وقتی داشتی از در دانشگاه بیرون می رفتی ، انگار که همان روز برای همیشه رفتی ، برادرت رفت ، برادر من هم ازدواج کرد و ما هی از هم دور و دورتر شدیم ، چیزی که به نفع تو بود و شاید به نفع من ، بعضی اتفاق هایی که الان در زندگی می افتد به خاطر نبودن توست و من هنوز تو را دلیل شان می دانم ، شاید خنده دار باشد یا مسخره اما برای من که این طوری است .

باید تن را به آب زد ، باید نترسید از اتفاقات ، از اتفاقات بد ، از هیچ چیز نباید ترسید ، و دوباره از نو شروع کرد. 

توی جاده دیزین ، پرستاره ترین آسمان دنیا را می بینم ، و تصور می کنم این جاده پربرف که راه عبوری ندارد . صدای دریا هنوز توی گوشم هست ، دیشب تا صبح نخوابیدم و به صدای دریا گوش دادم . توی تاریکی پلک زدم ، نمی دانم به هیچ چیز فکر نمی کردم اما خوابم نمی برد ،  

این چند روز حسابی خوش گذراندم و به حرفت گوش دادم ، جیغ کشیدم ، رقصیدم ، قایق سواری کردم ، لب دریا قدم زدم ، شعر خواندم ، توی باد به دریا خیره شدم و خندیدم و به اندازه یک عمر کیف کردم ، که نمی دانم دوباره کی برگردم اما انر‍ژی این سه روز را برای عمرم ذخیره کردم . 

گیلگمش خواندم . و خاطرات کودکی ام را با آدمهایش برای خودم زنده کردم .

خیابانها را ، کوچه های تاریک را ، بدون تو می گذرانم ، تو هم خیابانها را کوچه ها را تنهای تنها ، در شهری دورتر می گذرانی و من هر روز صبح که بیدار می شوم لبخند تو را می بینم کنار آن گل فروشی پر از گل ، تو عاشق گلی . می دانم . کی بشود باز خنده هایت را بشنوم و خلوتم را بهم بریزی و صبح زود از خواب بیدارم کنی حتی حالا که این همه دوری ؟ چقدر حرف دارم با تو ، حرفهایی هست که هیچ جا نمی توانم بگویم ،هیچ جوری با هیچ کلمه ای نمی توانم بگویم ، کاش می دیدمت ، زودتر ، زودتر ، 

پائیز که بیاید ، شب ها طولانی تر و پر ستاره تر و باد لاله گوشم را قلقلک می دهد و شاید فقط صدای تو آرامم کند . به زندگی امیدوارم کند ، چیزی در زندگیم نمانده ، و نیست به غیر از دوست داشتن که بدون تو هم خالی و پوچ خواهم شد ، می دانم که دوست داشتن بلدی .صدایت به من رهایی و شجاعت می دهد ، کاش زندگی ام فقط همین بود ، از زاویه تو ، می ترسم زمان از دست برود همچنان که دارد از دست می رود ، بدون تو ،

پدربزرگم روی ویلچر نشسته بود و مثل اون وقتها نیم رخش ، وقتی می خندید مثل حرف دال می شد ، ازم حال یکی از اقوام مادرم را پرسید و بعد ساکت شد ، بالای سرمان پر بود از درختان بزرگ که گلهای یاس خیلی بزرگی داشتند و بوی بهار نارج می داد ، شاید آنجا بهشت بود ...