بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

خداحافظ

شاید دچار وضعیت موبینگ شده ام.معلق میان زمین و هوا.نمی توانم فکر کنم،کارجدی انجام بدهم.در خلسه.در جایی که خدا هست.توی سرم.توی خاطراتم هستم و نیستم.انگار بهت هشدار داده باشند،آلارمش سرم را برده.دلیت کن.بریز توی ترش و دوباره پاکش کن .مثل دو هزار ایمیل خوانده و نخوانده که پاک شد.باید فراموش کنم و پنجره را باز کنم رو به سوی هوای اردی بهشت ،وقتی که هوای صبح هنوز تاریک روشن شده و توی خواب و بیدار خدا را صدا می کنم که هوای من را داشته باش.نمی دانم دارم تغییر می کنم یا منتظرم اتفاق بیفتد و بعد که خیالم راحت شد دوباره روزمرگی را از سر بگیرم.برنامه  بچینم برای تفریح و درس و کار و زندگی.اما شاید تنها نباشم.نقشه نمی کشم حتی تصورش هم سخت است.دارم کم کم از خیالات بیرون می آیم و دنیای واقعی را لمس می کنم.از کودکی  می کشم بیرون و مثل آدم بزرگ ها می شوم.

نامه

نمی دانم چرا وقتی هوا تاریک روشن است ،این همه دلم تنگ می شود.خسته ام.دراز کشیده ام روی تختم.تختم مرتب است.هر روز زنی که اینجا است آن را مرتب می کند.امسال، من تا حالا سعی کردم منظم باشم و موفق شده ام.کتاب های نخوانده را به ترتیب می خوانم.کارهای ناتمام را روی کاغذ می نویسم و وقتی انجام شد کنارش تیک می زنم.طراحی می کنم.مطالعه درسی هم دارم.دیگر ایمیل چک نمی کنم.فیس بوک بازی نمی کنم و فقط به سختی وبلاگم را به روز می کنم.وبلاگها را نمی خوانم.لایک نمی کنم.موسیقی گوش می دهم مثل همین لو لتق لارا فابیان که هی تکرار می شود.فیلم می بینم.مثل قوی سیاه.تنهایی سینما می روم و باهاش گریه می کنم.برای بابای نادر و برای سیمین و برای ترمه و برای خودم.بی بی سی فارسی می بینم و سریال تقدیر یک فرشته را دنبال می کنم.هفته ای سه روز کلاس زبان می روم.
یک هفته قبل که عزیزانم-مهتاب و زینب نوروزی -از ایرانشهر آمده بودند منم سه روز خانه هنرمندان بودم و به زندگی خیره می شدم که آنجا جریان داشت.دو تا سبد حصیری خریدم که آقای دهقانی برایم بافت.به رقص مردان رشک بردم و در ذهنم با آنها چرخیدم.
جای تو خالی بود.شاید در جمعیت دنبال تو می گشتم.نبودن تو سخت است.امروز موقع رانندگی داشتم تصادف می کردم.یاد آن شب که تو کنارم نشسته بودی افتادم.کاش تو می ماندی.دلم خواست کنار تو باشم.مثل آن روز که تو دو دستی فرمان ماشین را گرفته بودی.چقدر حرف زدیم و خندیدیم.
این نامه را برای تو می نویسم.می دانم نمی خوانی.یادت هست گفتم اولین بنفشه آفریقایی که جوانه بزند برای توست.و حالا  امروز دیدم که برگهای کوچکش از زیر خاک بیرون آمده.
هنوز شام درست نکرده ام.باید بروم.

صبر


ما دین داشتیم،مذهب داشتیم،حجاب داشتیم.نماز می خواندیم،روزه می گرفتیم اما اخلاق نداشتیم.سر هم داد می کشیدیم و من دلم برای خودم،خودمان می سوخت.تو گوش می دادی.ما می خندیدیم،بیرون می رفتیم،خوش بودیم،جیگرکی می رفتیم،بستنی برلیان لیس می زدیم،سیب زمینی بهاران می خوردیم،اما امید نداشتیم،دل خوش نداشتیم،به مرگ فکر می کردیم،تو از خوشی من خوش بودی،الکی،ما درس می خواندیم،ورک شاپ داشتیم،نمایشگاه می رفتیم،مقاله می نوشتیم،کتابخانه می رفتیم،داستان و شعر می خواندیم،گاهی هم شعر و داستان می نوشتیم،پایان نامه دادیم و فارغ التحصیل شدیم،کنکور ارشد دادیم،تو توجه می کردی،و فکر می کردی دارم پیشرفت می کنم،عاشق می شدیم،دلتنگ می شدیم،اما تو عاشقم نبودی ،فقط نگرانم می شدی.برایت حرف داشتم همیشه،از همین حرفها آنقدر که دهانم خشک می شد و دلم آب خنک می خواست و تو برایم در یک لیوان بدون هیچ لکه ای، آب می آوردی.شوهرم به صورتم چند قطره آب پاشید و با تعجب پرسید این مزخرفات چیه می گی؟ و پرت شدم توی اتاق شیشه ام کنار گلخانه.و فقط خواستم که تنها باشم.حتی نگذاشتم بغلم کند یا با دستهایش سرم را نوازش کند.خواستم فراموشت کنم،مثل شعری که در مدرسه حفظش کرده بودم اما حالا هر چه به ذهنم فشار می آوردم،یادم نمی آمد فقط بعضی از کلماتش را به خاطر می آوردم مثل جام و شراب و عشق و مستی و بوسه و عیش.لیوان آب را تا ته سر کشیدم.و دلم خنک شد.ولی بوی عطر تو مانده بود روی لباسم.