بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

چراغها را من خاموش می کنم

تا آقای همسر بیاید ، در تاریک روشنای شهر ، مقاله ای می خوانم در باره کولاژهای شهلا حسینی در مجله تندیس  . صبح در اتاق خانه پدری که هنوز پابرجاست خواب می دیدم دارم برای یک عالمه دخترهای فسقلی قصه می گویم مثل امروز در مدرسه ، با این تفاوت که شب بود و همه دخترها درازکش گوش می دادند از جمله غزل فسقلی که دارد خواهر دار می شود .امروز تمام قد در آستانه در آویزان دسته بود تا در را باز کرد به جای سلام گفت چقدر دلم برایت تنگ شده . چقدر خوش شانسم که نازی را می بینم و با هم همراه می شویم و من یک سبد محبت و خرمالو هدیه می گیرم و آنقدر حرف دارم که همیشه خدا وقت کم می آورم . تند تند از هر جا می گویم . از یک حبه قند که تنهایی دیدم و کیف کردم و با دخترک فیلم خندیدم و گریه کردم بلند بلند .و آخر مثل من ، چراغها را خاموش کرد ( یاد زویا پیرزاد افتادم با زنهای داستانهای کوتاه و بلندش) . و از تاتر و قرارمان می شود اجرای برهان محمد یعقوبی . و ناهار خانه من و تالار چهار سو . و موزه رضا عباسی به تاریخ یکشنبه دو روز مانده به آذر و همه کارهای رضا عباسی را کرده اند توی انبار و قسمت نقاشی های قهوه خانه ای را هم درش را تخته کرده اند . و خانه داری که چقدر کیف دارد آب هویج گرفتن و خرمالو خشک کردن . تا غروب بیاید از خانه نازی بیرون زده ام و افتاده ام در ترافیک شهر تا برسم به اینجایی که هستم .و بوی اولین نرگس های شهر که پیچیده در خانه ام .

کابوس

روی تختم ولو شده ام با موهای نمناک و خواب می بینم . خواب هانیه ح . یکی از بچه های مدرسه . که دختر کوچولوی سه ساله اش بزرگ شده و عجیب رفتارش مثل آن موقع های مادرش . بی توجه به حرص خوردنهای مادرش راه خودش را می رفت . من و چند نفر دیگر به دنبالش برای نصیحت کردنش . حرف به گوشش نمی  رود . چرا این دختر حرف گوش نمی دهد ؟به کی رفته ؟ به مادرش ؟ دوم راهنمایی بودیم و یادم می آید خاله هانیه فوت کرده بود و آنچنان گریه می کرد که مور مورم می شد و همه اش حرف از افسردگی می زد و من آن روزها نمی فهمیدم افسردگی یعنی چه . چیزی که سالهای دهه 80 به سراغم آمد و در خواب یاد آن روزها افتاده بودم و دختر هانیه که انگار مثل مادرش شده بود ... نمی دانم و از خواب می پرم . در وسط تخت دو نفره ولو شده ام به حالت اریب و همه تخت را گرفته ام و عجیب فکر خوابم . 5 شنبه بود که از جلوی مدرسه ، کتابفروشی میترا و حوالی آنجا رد شدم و یاد روزهای مدرسه افتادم . هنوز پنجره ها همان بودند و فقط آیفون تصویری گذاشته بودند . دالان تاریکی که روز اول توی ذوقم زد ولی بعد روزهای مهم زندگیم را آنجا طی کردم ...

تنها

هنگامی که خاطره ات را می بوسم در می یابم دیری است

که مرده ام

چرا که لبان خود را از پیشانی خاطره تو سردتر می یابم.

از پیشانی خاطره تو ای یار ! ای شاخه جدا مانده من !

شاملو

باران ببار ، باران ببار ، مرا به یاد من بیار...

در این باران بی امان، بی صدا که یک ریز و تند می بارد ، بی توجه به گنجشک های خیس یا عابرین بدون چتر می بارد و من نشسته ام و هی از پشت پنجره به سقف های کوتاه بقیه خانه ها نگاه می کنم که دانه های ریز باران دایره دایره نقش می بندند . برای خودم دعا می کنم که آرام باشم . کارهای خانه کوچکم را انجام می دهم . آینه ها را پاک می کنم . شستن ظرفها ، جابه جایی لباس های شسته ، گرد گیری ، جارو زدن ، غذا پختن و قبل از آن تصمیم برای اینکه چه غذایی درست کنم ( که از آشپزی مهمتر است ) و کمی هم به خودم برسم . و این هوای ابری نمناک را نفس می کشم . و انگار همه چیز لذت بخش باشد مخصوصاً این تنهایی و استقلال بزرگ : اینکه هر وقت هر کاری که دوست داشته باشم انجام می دهم . و خدای من شکر .

شب بی ستاره

شب که از طولانی ترین اتوبان شهر که غربی ترین را به شرقی ترین وصل می کند ، عبور می کنیم ، دلم می گیرد ، دلم انگار که غروب جمعه باشد اما ته شب است که این همه دلگیر است و همه خاطرات خوب و بد شبهای تنهاییم را مرور می کنم و بغضم می گیرد و اشک توی چشمهایم می چپد .شبهایی که توی اتاق آلبالویی ام زیر لحاف یواشکی اشک می ریختم و رادیو گوش می دادم . به قصه های شب . و غرق می شدم توی قصه های بی سر و ته کتابها . من چقدر عوض شده ام ؟ چقدر دلم تنگ شده برای دوستان دور و نزدیکم .برای خاطره ها . خاطره ها . خاطره ها. روزهای کلاسهای دانشگاه . حیاط باریک ، و انگار تو که مثل قطره ای آب فرو رفتی و گم شدی . گم ....

تو به این زیبایی ، نمی تونی از عشق، متنفر باشی ...

اسکیس

صحنه پر می شود از فیگورهای زندگی . فیگور نشستن ، خوابیدن ، نوشیدن و خوردن و آرزوی مرد کشیدن فیگور مرگ است و در آخر از زن و مرد چیزی دیده نمی شود جز سایه . می شود عالم مُثل افلاطونی. در صحنه مرگ تمام فیگور ها می ریزد . تمام لحظه های زندگی مثل فیلم از جلوی چشم عبور می کند .سخت ترین لحظه .

این می  شود اسکیس .

انار پاییزی

خستگی اش در رفت با این آب انار تازه نیمه پاییز.

دو ماه شد .

دوست دارد من را خوشحال کند و امروز صبح بعد از 45 دقیقه آمد . در زد و بعد در آستانه در او را دیدم با دسته گلی بزرگ از رز . و من کاری نمی توانستم بکنم جز اینکه در آغوشش بگیرم . و حالا که می نویسم این ده شاخه رز مقابلم است و لذت می ببرم از زیبایی و رنگ و بویشان . و مردی را دوست دارم که این چنین من را دوست دارد .

دو ماه شد که زیر یک سقفیم .