بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ضعیف

منتظرم ازم بپرسی چرا؟ چرا این کارها را کردی؟ چرا ؟ منتظرم سوال کنی اما می دانم من عرضه جواب دادن ندارم. عرضه اینکه یک بار برای همیشه جلویت بایستم و همه حرفهایم را بزنم و بعد به قول خودت بنویسم پایان پیام. چرا در سکوت هم تو قدرتمندتری؟ چرا در مقابل تو من اینقدر ضعیفم ؟

لحظه شگرف دیدار

بهم پیام دادی امروز ف را دیدی، بعد از چهارده سال، موقع رفتن به شهرش، برای جلسه آمده بوده َشَهرت. ما سه تایی چه روزگارانی داشتیم. چقدر خوش بودیم در دهه هشتاد و در انتهای دهه، شماها هر دو رفتید اروپا و من ماندم. 

برایت می نویسم کی بشود بنویسم بعد از این همه سال تو را دیدم. بالاخره تو را دیدم. و تو جواب دادی من مطمئنا ما همدیگر را می بینیم. و هر دو لبخند زدیم. بالاخره آن روز هم خواهد رسید. من منتظرم.

لذت خوانده شدن

شنیدن نظرات دیگران، جان دوباره بهم می دهد. چقدر لذت بخش است، چیزی که در تخیل و فکر تو بوده، توسط بقیه خوانده می شود و بقیه آن را مثل تو تصور می کنند و از خواندنش کیف می کنند. حس خوبی است.

یک آخیش بلند

با همه حال بد و گیر کردن در کلمه ها و سردرگمی زیاد، غروب دلگیر جمعه و فشار بسیار از جانب محیط خانه ، وقتی شماره دوم مجله دیجیتال شبگیر بیرون آمد خیلی خوشحال شدم و تاثیر زیادی در حال و روحیه ام داشت. داستانم تمام شده اما جزییاتی از آن باقی مانده که حتما تا فردا تمام خواهد شد. 

حالم خوب است. 

پیج مجله در اینستاگرام : shabgirmagazine

بی انتها

داستانم به انتها نمی رسد. داستان، من را تمام کرد اما خودش تمام نشد.

بیهودگی

بیدارشدم، باز گریه کردم. سرم درد گرفته. و قلبم فشرده تر و مچاله تر از قبل شده. می خواهم لب تاپ را روشن کنم و بنویسم اما توان ندارم. نمی توانم فکرم را جمع کنم و ادامه داستان هایم را بنویسم و کاملشان کنم و بفرستم. اصلا دلم نمی خواهد هیچ چیزی بنویسم. تمام جانم رفته. خسته ام از این همه بی پناهی. از این همه بی معرفتی . کاش ذره ای معرفت وجود داشت. 

حتی نمی توانم کلمه ای رکیک بگویم. که دلم خنک شود. توانایی ندارم. چقدر همه چیز پوچ و بی معنی است. چقدر همه چیز بیهوده است. نمی خواهم لحظه ای در این دنیای بی معنی باشم. 

مرهم

بعد از مدتها روی کاناپه آبی دراز کشیده ام، چراغهای خانه را کم کرده ام. دارم گریه می کنم. از حماقت خودم. از اینکه چرا نمی خواهم دست از حماقت بردارم. چرا خودم را اصلاح نمی کنم؟ چرا می گذارم آدمها بهم هر چه دلشان می خواهد بگویند؟ چرا می گذارم که مورد سواستفاده قرار بگیرم؟ این لحظه برایم سخت آمد. اگر کسی بهم بگوید متوهم برایم گران می آید. خیلی خیلی قلبم شکست. و گریه ام بند نمی آید. خدایا مرهمی.

رهاش کن

بهم پیام داد و حالم را پرسید. و گفت به غیر از نوشتن چه؟  خیلی خوشحال شدم که باهام حرف زد . فکر کرده بودم دیگر اصلا حرفی نخواهد زد. حالش باز خوب نبود. هنوز خوب نشده بود. افسردگی جور عجیبی است. جوری که آدم به هیچ چیز قشنگی میل ندارد. نه اینکه خوشش نیاید اما تاریک است. دستش نمی رود چراغ را روشن کند تا از  این تاریکی بیرون بیاید. می نشیند در تاریکی و دلش یک تغییر بزرگ می خواهد. این تغییر رخ نخواهد داد تا نخواهی . و آرام آرام به آن تغییر بزرگ می رسی نه یک شبه. برایش تعریف کردم که نوشته هایم یکی یکی چه بلایی سرشان آمد. گفت ولش کن. و من از این جمله اش که هی تکرار می کرد خوشم آمد. ولشان کن. گفتی حتی اگر یک نفر حرف آدم را بفهمد ارزش دارد. چقدر با این جمله ات حالم خوب شد. دنبال همینم که یک نفر حرفم را بفهمد.

تنیدن

زن آبیاری می خواهد. من این جمله ات را به تازگی فهمیدم. اگر کارهای لذت بخش مثل کتاب خواندن و فیلم دیدن و نوشتن -برای من- هر روز کمی خوشحالم کند و در بدنم آرامش ایجاد کند، خیلی خوب است اما کافی نیست. تا وقتی زن خودش را دوست دارد و به تنش به مثابه یک جسم مقدس نگاه کند ، آبیاری لازم دارد. آبیاری مردانه. حالا شاید کسی که دگرجنسگرا باشد نظرش چیز دیگری باشد اما من اینطور فکر می کنم.

تن خشکم هر چند وقت یکبار احتیاج به آبیاری دارد. به دستهایی مردانه احتیاج دارد که او را برای چندمین از نو متولد کند. نمی خواهم بزرگش کنم. تولد برای من هر روز مثل روشنی روز است مثل دیدن خورشید. وقتی از مرگ رهاییده باشی متولد شده ای پس این همخوابگی و آبیاری مثابه تولد است برای من. تولدی که جان در بدنم می پاشد و نیرویی دارد که کلمات را به روح و جانم سرازیر می کند. مثلا در کتاب پرنده به پرنده نوشته با خوردن مشروب ، به خودش کمک می کرده که بنویسد. هر کس روشی برای خودش دارد. 

زنی که یکبار درست و درمان این قضیه را طی کرده باشد، درست در مکان درست و زمان درست و با آدم درست ، حتی اگر عشقی نباشد، و داستان تجاوزی در کار نباشد ، زور و اجباری نباشد ، دلش می خواهد تکرارش کند. 


عمری گشتی همچون کشتی/ اندر دریا بنشین بنشین

بی خواب شده ام. می نویسم. چیز جذابی از کار در نیامده اما می تواند پیش نویس چیز دیگری باشد. می شود در لابه لای جملات دیگری از آن بهره برد. 

چرا در هر حالتی که هستم به نوشتن فکر می کنم؟ چرا اینطور شده ام؟ انگار ذهنم نیم تواند از کلمه ها دست بردارد. 

می نویسم و پاک می کنم. به موسیقی که تکرار می شود گوش می دهم. 

فردا ساعت نه باید قیطریه باشم اما اهمیتی ندارد. می توانم بعدا بخوابم. زمان نوشتن را نباید از دست بدهم.