بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

بی‌خبری وحشتناک است. نشسته‌ام بی‌بی‌سی و ایران‌اینتزنشنال می‌بینم اما چند نفر تا به حال کشته شده‌اند؟ چند نفر به خانه برنگشته‌اند؟ دلشوره دست از سرم برنمی‌دارد. خودم را مشغول می‌کنم اما باز می‌روم نقطه سر خط.

تلگرام از یک تا همین الان وصل شد اما بقیه را خود جهانیان روی ما بستند. با هماهنگی. می‌بینی هیچ جای دنیا جای ما نیست.

تمام کارهای خانه را با اشک انجام دادم. این سرنوشت نباید باشد. ما اسیر شدیم. من دیگر این اسارت را نمی‌خواهم. بغض و آه و ناله من را قوی‌تر می‌کند. دلتنگ می‌شوم اما باز روی پاهایم می‌ایستم. تکلیفم دارد لحظه به لحظه مشخص‌تر می‌شود. 

حالم خوب نیست. دارم خفه می‌شوم. صبح زود بیدار شدم. و فقط نوشتم و اشک ریختم. فکر نمی‌کردم به این نقطه، به این لحظه از بدبختی برسم. و انگیزه‌هایم را برای تصمیمم بیشتر و قوی‌تر می‌کند.

همه چیز قطع شده. اشکهایم بند نمی‌آید. ما اینجا گیر افتادیم.

از دیشب صدسال پیر شدم. چشمانم باز نمی‌شود از اشک. من هر چه بد بودم و بد کردم اما برای دشمنم بد نخواستم، برای بچه‌اش بدی نخواستم. هرگز نخواستم کسی داغ بچه‌اش را ببیند. چرا؟ چرا؟ دارم دق می‌کنم.

فقط باید بخوابم. خواب می‌آید. خسته‌ام.

ژینا

حالم خوب نیست. نمی‌توانم چیزی بنویسم. یک داستان نصفه نیمه نوشتم که دختر توی منهتن دارد راه می‌رود و داستان زندگیش را تعریف می‌کند. آخر من را چه به منهتن؟ 

اگر بگیریم این قصه‌ی مهسا امینی باشد که زنده مانده! اگر زنده می‌ماند قصه‌اش همین بود که من دارم می‌نویسم. 

آه

آه


از حالت بی‌خبرم. نمی‌دانم خوبی. چکار می‌کنی؟ می‌ترسم. می‌ترسم از مریضی که تو را از پا می‌اندازد. خدا کند خوب باشی. فقط همین. من اینجای دور در این خانه بدون آب غمگین اسیر شده‌ام. هر بار به خانه برمیگردم از خودم می‌پرسم چرا به خانه برگشتم. اصلا نمی‌دانم چرا.

«دعائی از برای عشق کوهم
دعائی از برای پشت کوهت
دعائی از برای برق چشمت

دعائی از برای درد روحم...



عزیزم عزیزم

متشکرم از این همه مهربانیت.

آرامترم می‌کند.