بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

اولین دندان

یکشنبه که شد هفت ماهت تمام شد ،مروارید سفیدی در دهانت شروع کرد به بالا آمدن . روزهای بعد از آن به قاشق غذاخوریت گیر می کرد . نوک تیزش را با انگشتانم لمس کردم . بی قراریهای شبانه ات را فهمیدم و پا به پایت بیدار نشستم تا بالاخره اولین دندان کوچولوی تو درآمد . آن پایین روی لثه هایت . همان جلو . هنوز پیدا نیست . اما تو اولین دندانت را درآوردی و مرحله دیگری از زندگیت را آغاز کردی . آغاز خوبی است برای روزهای بهتر برایت عزیز دلم . دخترکم .
امروز دکتر از قد و وزنت راضی بود . یک ماه به یک ماه رشد تو را می بینم و می نویسم . هر یک ماه چیز تازه ای یاد می گیری . به تازگی می نشینی و کمی هم چهاردست و پا به جلو می روی . اینها حرکتهای ظاهری توست . هر روز برایت از کلمه های تازه می گویم و کتابهایت را برایت می خوانم . همه تلاشم را می کنم برای رشد بهتر تو . تا وقتی زمانش برسد خودت بهترین راه را انتخاب کنی.

هوس سفر نداری ز غبار این بیابان

نشسته است بیرون اتاق و صدایش مثل گفتن یک ذکر به گوشم می رسد . تنهاست و دارد تلفن حرف می زند . به من می گوید دخترک اسلیپ ؟ می گویم یس و می پرسم دی اسلیپ تو و سر تکان می دهد و بعد از مکثی می گوید آیم اسپیکینگ ویت مای هازبند و من می گویم سی هلو تو هیم و می روم در تنهایی اتاقی دیگر کنار دخترک که خوابیده نماز بخوانم . شوهر او هم نیست . و او باید مواظب دی، دختر دختر خاله ام باشد . به ژوانی فکر می کند . آخر پدر دی او را اینگونه صدا می کند .
اینجا قشنگ است . دنج و راحت است . یاد بچگیهام افتاده ام که همگی می رفتیم سفر ولی آن موقع خودمان بچه بودیم و بیشتر از حالا بهمان خوش می گذشت .همه وسایل تفریحی هست . وسط سبزی نوشهر افتاده ایم . و کوهها دربرمان گرفته اند . مه و باران . آفتاب و ابر . صدای آب می آید اما دل من گرفته است . نمی دانم چرا . اما وسط این همه خوشی ، ناخوشم .و هیچ کس نمی داند چِم شده و دلم هم نمی خواهد به کسی بگویم . جوری عجیب شده ام . ژوانی بیست و یک ساله است و برای کار آمده ایران و شوهرش هم دوبی کار می کند و آخرین بار نوامبر همدیگر را دیده اند . حتما دلش تنگ شده . اینجا احساس غربت می کند وقتی زبان کسی را نمی فهمد . من اما باز هم غریبه ام میان این همه زبان آشنا .
درها بصورت عجیبی دستگیره ندارند و چراغها هم می توانند خیلی نرم و راحت خاموش و روشن شوند . اما همه درهای قلبها بسته شده و چراغها ، خاموشند . و من تنها به زمزمه عاشقانه زنی گوش می دهم که از آن طرف آسیای دور آمده .

هفت

ای هفت ماهگی عزیز

ای لحظه شگرف عزیمت

حالا که رفته ای تو هفت ماه تلاش می کنی برای رسیدن .امیدارم در آینده هر چه آرزو کنی بهش برسی عزیز دلم . نفس کشیدنت را شکر می کنم . شبها که همه شهر خوابند من دور مچهایت را به تنهایی کیف می کنم . من صدای نفسهایت را مثل موسیقی زندگی به جان دلم می شنوم و حظ می کنم .


برسد به دست گلشیفته فراهانی

به چشمهایش نگاه می کنم ، فقط ، از آن بدن بدون لباس ، که همه دیده اند و هر کسی چیزی گفته است ، من چشمهایی را می بینم که غمگین است مثل آن پری کوچکی که فروغ می شناختش و هر روز صبح با یک بوسه بدنیا می آمد و با یک بوسه می مرد . من یاد پری فروغ می افتم . وقتی چشمهایش را می بینم و چشمم را از روی بدنش می دزدم . و دلم برایش تنگ می شود . دلم برای خودش تنگ می شود که جا خوش کرده بود روی بیلبورد سر شهرک غرب برای آخرین فیلمش که در تهران اکران شد . برای صدایش و برای گریه هایش در علی سنتوری . چشمهایش را که می بینم یاد پریِ گلی ترقی در کتاب دریا، پری ، کاکل زری می افتم که دلش می خواست از توی آب بیرون بیاید و به شهر برود و عاشق کاکل زری می شود . یاد غصه های همان پری می افتم .
چقدر قصه و درد دارد چشمهایت به گمان من . و دلم تنگ می شود برای درباره الی که با هم دیدیم و انگار برای آخرین بار بود . هم برای من ، هم برای تو که دیگر فیلمی بازی نکردی ، هم برای او که دیگر دوستم نداشت و نخواست دوستم داشته باشد .
بعدها برای دخترم تعریف خواهم کرد.

ملاقات چهار بانو

با هم راه می افتیم ، سه تایی ، من و دخترک  و دونه برف ، به سمت خانه دوستمان که از سفری دور برگشته ،دلم تنگ شده بود ، برای سه تایی بودنمان ، برای چهارنفری شدنمان و حرف و حرف و چای و تارت توت فرنگی و دخترک که خسته است خوابش می برد و ما باز سه تایی حرف می زنیم . نازی از دیدنی هایش از رم و لبسبون و هتلی که فقط توی فیلمها نظیرش هست و جنوب اسپانیا و پاریس و شهر های سرد آلمان .و ما توی ذهنمان همه راهها را می رویم و عکس ها را می بینیم و حظ می کنیم . و توی استکان های عقیقه پیرزن شهری در آلمان چای می خوریم . ما توی آرزوهای همدیگر زندگی می کنیم . من در آرزو سفرهای هیجان انگیز و دیدار دوستان قدیمی ، نازی در آرزوی کنار هم بودن خانواده اش که وقتی پسرش برگردد، دوری تمام می شود . و دونه برف ادامه راه هنری اش یا دوست داشتنی بی پایان و یافتن حقیقت . همه ما به راه خودمان می رویم اما باز آرزویی باقی می ماند . مزه تارت را توی دهانم نگه می دارم . و دخترک بیدار می شود و از شادی دستهایش را بهم می زند . تازه یاد گرفته دست دستی کند .
روی تختمان دراز کشیده ایم . دوتایی . گریه ام گرفته . از هر چه که بشود دلگیر شد . و دخترک با تعجب نگاهم می کند . دستهایم را می گذارم روی صورتم که اشکهایم را نبیند . دستهایم را برمی دارم و تکرار می کنم . فکر می کند دارم باهاش دالی بازی می کنم و می خندد . اشکهایم سر می خورند توی گوشهایم . و او همچنان می خندد.