بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

تا اطلاع ثانوی
من زندگی رو دوست دارم
تا همیشه !

این رمینای ماست .
بگید ماشالاه .

آفریده شدم برای دوست داشتن و کسی نبود که دوستم بدارد .
آفریده شدم برای محبت کردن و کسی نبود پاسخ بدهد .
آفریده شدم برای درد کشیدن . برای رنج کشیدن . و همدردی نبود
آفریده شدم برای محدود شدن در محدوده محدود درون و بیرون خودم و آزادی نبود .
آفریده شدم تا کلمات باید و نباید ؛ اما و اگر و شاید معنی پیدا کند .
آفریده شدم برای نگاههای بی شرمانه . برای متلکهای خیابانی .
آفریده شدم به خاطر خودخواهی دیگران .
آفریده شدم برای پر کردن تنهایی دیگران ولی کسی تنهایی خودم را نفهمید .
آفریده شدم تا زن باشم .
اما من می خواستم انسان باشم .
معنی انسانیت چیست ؟
آیا مرد بودن یعنی انسان بودن یا زن بودن ؟
آیا وقتی در مورد انسانیت و حقوق انسانی حرف می زنیم جنسیت مهم است ؟


زمان: 15 تا 20 مرداد (پنجشنبه تا سه شنبه), از ساعت 17 تا 20
نشانی: تهران, میدان قدس, خیابان باهنر, بعد از سه راه مژده, کوچه فرانی (دومین کوچه سمت راست), انتهای کوچه, پلاک 10

توضیح بیشتر

رو به دریا می ایستم .و مجسم می کنم .همه درون قاب لبخند می زنیم .عکس سیزده سال پیش دوباره زنده شد . و دوباره همه ما کنار هم جمع بودیم . مجتبی فیلممان را بر می داشت و هی می گفت سلام کنید . و بعد هم از خدافظی هایمان . توی دفتر خاطرات رستوران آبی اسم همه را نوشتم و نوشتم جای رمینای کوچولویمان خیلی خالی بود . دریاچه ولشت قایق پایی سوار شدیم . پایم را در آب کردم و موهایم را بر باد دادم .کسی نبود بگوید مودب باش . خودت را جمع کن .با حسنیه و دایی وحید که برای مدتی از ما دور خواهند شد و هنوز هیچ چیزی نشده دلم برای هر دویشان تنگ شده . توی جاده می رقصیدیم و عین خیالمان نبود . مثل زمانهای بچگی . و تا توانستم بستنی خوردم . به عطیه گفتم : در مورد بستنی میل ندارم مفهومی ندارد . آقاجون چه کیفی می کرد وقتی همه دخترها و پسرهایش را کنار هم می دید و چقدر جای خانومجون هم خالی بود . هشت تایی سوار ماشین شدیم و تا رودبارک خندیدیم و برای گاوها بوق زدیم تا کنار بروند از وسط جاده .عطیه می گفت : این گاوها چقدر خرند ! طبق عادت بچگی صدف و سنگ جمع کردم و تاب خوردم و از سرسره بالا رفتم و فکر کردم چقدر بالا رفته ام . به غروب خورشید خیره شدم .از کوه بالا رفتم .روی زمین خوابیدم . دراز کشیدم و رو به پنجره با منظره آسمان و جنگل و خوشبختی کتاب بوبن را خواندم .در مورد شادی که اینبار عمیق بود . مثل حرفهایش . سلیمه و جواد آقا و هانی عکسهای هنری می گرفتند و محسن و دایی وحید عکسهای یادگاری . مجید همش مواظب آقاجون بود و آقاجون که نمی توانست قدم از قدم بردارد را بغل کرد با کمک رامین و به دریا برد .مجید و فرهاد یکروز ظرفهای ناهار را با هم شستند .به ریحانه گفتم چه داداش خوبی داری ! و باز هم دلم خواست یک برادر بزرگتر از خودم داشته باشم و دلم خواست هشت ساله باشم و تو برادرم باشی و بگویی چقدر زیاد دوستم داری . چون وقتی گفتی فاطمه را دوست داری بهش حسودیم شد . حساب می کنم تو از من شصت روز بزرگتری و همین برای من کافی است . دختر خوبی بودم ! حسابی خوردم و الان فکر می کنم چند کیلویی وزنم زیاد شده است .شب تا دیر وقت توی زمین بازی کردیم و بعد رقصیدیم و آنقدر خسته بودیم که نفهمیدیم کی صبح شد . و باز صبح شد . تا عصر کنار دریا بودیم . دایی احمد برایمان ماهی قزل آلا سرخ کرد و دایی اصغر کباب به سیخ زد . من و عطیه و عاطفه سه تایی رفتیم پیتزا خوردیم و چقدر کیف داد . خاله طیبه برایمان فال حافظ گرفت و من چقدر ذوق کردم که فالم خیلی قشنگ در آمد .وقتی از ولشت برگشتیم فهمیدیم میثم توی سیگار بابا ترقه گذاشته و حسابی همه خندیده بودند .ابرها فشرده بودند .باران نبارید . توی راه رودبارک کمی نم نم روی شیشه ماشین را کثیف کرد . و شب بازگشت مهتاب بود و ابر با هم .ستاره ها هم کمابیش چشمک می زدند . من توی ماشین با دایی سعید و نرگس بودم و فواد هم رانندگی می کرد .از جاده چالوس برگشتیم که خودش یک شاهنامه است . دریا گرد بود مثل آسمان و زمین و هر چه درونش است . علی و مهدی و نوید و متین حلزون می فروختند . و من روی تاب علی بلند بلند آواز می خواندم .آخر سر از مه ها گذشتیم . از جاده ای فرعی و خاکی که از میان ده چالزمین می گذشت عبور کردیم و چقدر بیشتر از بقیه سفر خوش گذشت . این بود ماجرای سه روز و سه شب با پنجاه و یک نفر آدم های دوست داشتنی زندگی من !

مترسکی تنها وسط یک دشت ایستاده بود.

دلم برایش سوخت و او را به خانه بردم .
او را در قشنگترین گلدانم کاشتم .
کلاه پدرم را روی سرش گذاشتم .
موهایش را با روبان مادر بستم.

و زیباترین لباسم را تنش کردم.

یکی از پرهای طلایی را کندم برای کلاهش.
مترسک تنهای من
حالا قشنگترین گیاه روی زمین بود .
او را کنار حوض گذاشتم تا همه ببینند .
گیاهم را مسخره می کردند و به او مترسک می گفتند .
ولی من با غرور از وجودش لذت می بردم .
خیلی دوستش داشتم .

اما پرنده ها هنوز از او می ترسیدند .
چون مردم مترسک صدایش می کردند .
روزها گذشت و ...

گذشت ...
گیاهم به بار نشست .

حالا پرنده ها برایش آواز می خواندند .
و گیاه من خوشبختترین مترسک دنیا بود .
چون با بودن من سیب داده بود .
کتاب : مترسکم سیب داد ؟! نویسنده : سمینه خوبی .

 بهش می گم دلم می خواد مثل اصحاب کهف برم یه جای دور و بگیرم بخوابم و بعد از چندین سال مثل اونها یا بیشتر از اونها بیدار شم ببینم چقدر همه چیز بهتر شده . نازی تعریف می کنه از سفرش . و من باهاش می آم کنار آدمهایی که بیست و پنج سال از سرزمینشون دور افتادند . اما نگاهشون انسانیه . دلم می خواد یکهو همه نگاهها رو عوض کنم .محرم و نامحرم .مرد و زن دیگه وجود نداشته باشه . برخوردها تغییر کنه . بهش می گم ده سال طول کشید تا تونستی خودتو با این جور زندگی وفق بدی حالا می دونی چند سال برای تغییر نگاه لازمه .می گه من توی سفر عاشق شدم .مثل مجنونها بودم .چه احساس نابی ! بهش حسودیم می شه . چقدر کتاب خریده بخونه .وقتی از کارهایی که تازگی دارم انجام می دم براش تعریف می کنم ذوق می کنه . دلش می خواد باهام باشه .دلم می خواد باهاش باشم .می گم هر وقت خواستی بری پیاده روی و تنها بودی به من زنگ بزن . چند بار دستمو میگیره و فقط نگاه می کنه . چقدر توی این نگاه حرف هست . کلمه هست . احساسم با همیشه فرق داره . دلم می خواد عاشقش باشم .کتاب ایزابل بروژ بوبن دستمه . بهش جمله ای رو نشون می دم .
همیشه دوستت دارم .هرگز ترکت نخواهم کرد .
ایندو جمله یکی مثبت یکی منفی قشنگترین جملاتیه که تا حالا دیدم . خوندم .شنیدم .فهمیدم .چشیدم .دلم می خواد بهش بگم :
! je t  aime  اون هم خیلی زیاد .

چشمانش بسته است .در خواب شیرینی فرو رفته . فردا چهار ماهش می شود .چقدر دوستش دارم مثل یک آرزوی دست نیافتی . روزی می شود ببینم عشق در مقابل چشمانم نفس می کشد ؟ دلش آرام بالا و پایین برود ؟ انگشتان کوچکش انگشت اشاره ام را محکم بگیرد . و بو بکشم تمام وجودش را . در آغوشم به خواب رفت . پس از مدتها چقدر خواب کردن یک نوزاد به هیجانم می آورد . احساس مادر بودن چگونه است ؟ یاد تو می افتم . و این جمله : غذا هم می پزی ؛ بچه هم می زایی ؛ با پستانهای پر شیر ؛ در گردش روزمرگی یا خوشبختی سرت به زندگی خودت گرم می شود . خواستی خوشبختی من را ببینی ..... چه سخت بود .
روح تازه کوچکی است که وقتی چیزی را می بیند دلش می خواهد با دستانش بگیرد و بعد در دهانش کند . انگار می خواهد با چشمان کوچکش دنیا را ببلعد . چقدر دوستش دارم .به پهلو می خوابد . یکهو می زند زیر گریه . چی شدی خانومی ؛ رمینایی ؛ قشنگی . لا لا .پیش ؛ پیش. آرام می گیرد .دلم می خواهد تمام این جسم شیرین را قورت بدهم . این روح سبک بی خیال شیرین دوست داشتنی و خوشبخت .
می دانی زندگی چیست ؟ کاش بزرگ نشوی. و فکر کنی زندگی ماده سفید رنگی است که می مکی و همین گریه هایی که می کنی . آن هم برای خواب و گرسنگی . زندگی همین خنده هایی است که وقتی با تو حرف می زنم . نه چیزی بیشتر . کاش همین قدر می ماندی ...