بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

ماتئی ویسنی‌یک به دانشگاه سوره می آید.

نشست صمیمی با خالق اثر داستان خرس های پاندا  

درباره جامعه ، ادبیات ، تئاتر 

روز پنجشنبه ۳/۱۱/ ۸۷ ساعت 2:30بعدازظهر

همراه با اجرای همین نمایشنامه توسط دانشجویان سوره در سالن اکبر رادی.

نوش!

زن خسته از راه رسید و با آنکه کلید داشت ، زنگ زد . مرد در را برایش باز کرد ، بی آنکه حرفی بزند رفت توی آشپزخانه تا ظرفهای مانده از ناهار را جمع کند . زن روی یکی از مبلهای راحتی کنار اُپن آشپزخانه ولو شد ، روسری اش را برداشت ، کفشهایش را درآورد و چشمهایش را بست . مرد که داشت ظرفها را مرتب می کرد ، پرسید : چی می خوری ؟ زن همانطور که چشمهایش بسته بود گفت یه چیز خنک . و پاهایش را روی میز مقابل مبل دراز کرد .

مرد یک لیوان شیشه ای بلند از کابینت درآورد و روی اُپِن آشپزخانه گذاشت . مرد گفت یه چیزی تعریف کن . زن گفت دیشب خواب بدی دیدم . و مرد سریع همانطور که در دهانه یخچال ایستاده بود و شیشه شربت آماده در دستش بود ، گفت خواب دیدی من مُردم ؟ زن تکانی به خودش داد انگار که شوکه شود . پاهایش را آرام از روی میز بلند کرد و رویش را به سمت مرد برگرداند .حالا مرد داشت با دقت فراوان توی لیوان شیشه ای شربت می ریخت و انگار گوشش منتظر بود تا زن حرفش را ادامه دهد . زن نگاهش را به مرد دوخت و گفت : تو همیشه فکرمو می خونی ، لعنتی و لعنتی اش را آرام گفت تا مرد نشنود . مرد چند تکه یخ از توی قالب بیرون آورد . آب خنک به شربت اضافه کرد . زن ایستاد و پای برهنه به اُپن تکیه داد . دستش را دور لیوان بخار کرده از سرمای یخ گذاشت ، مرد گفت دوست داری توش لیمو ترش هم بریزم ؟ زن تعجبی نکرد و گفت : شربت آلبالو با لیمو ترش ، تازه یاد گرفتی ؟مرد خنده کوتاه خشکی کرد که مو بر اندام زن راست شد و ترسید . مرد لیمو ترشی سبز از یخچال درآورد و شست و توی بشقاب با وسواسی فراوان به دو نیم تقسیم کرد ، یک نیمه اش را برداشت ، کمی با انگشتان دست راستش فشار داد تا هسته هایش بیرون بیاید و با نوک چاقوی آشپزخانه آنها را در بشقاب انداخت ، آرام با دو انگشت شست و سبابه لیمو را گرفت و توی لیوان فشار داد . زن آرام و ساکت فقط نگاه می کرد ، انگار اولین بارش باشد شربت درست کردن مرد را می دید .قطره های لیمو توی آب می چکید و زن به دستهای مرد خیره شده بود . لبانش قفل شده بود به هم و انگار دیگر دلش نمی خواست خوابش را تعریف کند .توی ذهنش از دستان مرد چندشش شد . گرمای همین دستها سیلی می شد و بر زندگیش تازیانه می زد و هیچ جوری نمی توانست از آن خلاص شود . مرد داشت با چاقو لِرد های  لیمو ترش را داخلش فشار می داد و دوباره بین انگشتانش می گرفت و باز فشار می داد تا آخرین قطره های آب لیمو از آن خارج شود . زن گفت داشت برف می بارید . برفی آرام و سبک و من داشتم رد خون روی برف را تعقیب می کردم تا رسیدم به یه جنازه . صورتش پوشیده بود . دست بردم و پارچه را از روی صورتش برداشتم . دیدم ، دیدم خودمم ...زن نفسش را داد بیرون . مرد دیگر دست از فشار دادن لیمو کشیده بود و به حرفهای زن گوش می داد . مرد گفت خب بقیه اش ؟ و زن هیچ نگفت . مرد چاقو را برداشت ، حلقه باریکی از نیمه دیگر لیمو برید و روی لبه لیوان گذاشت .قاشق بلندی درون لیوان گذاشت و لیوان را روی بشقابی قرار داد و بشقاب را دست زن داد . مرد دندانهایش را نشان زن داد و گفت تا حالا یه همچین شربتی نخوردی ؟ و زن که می خواست آشفتگی اش را فراموش کند ، بزور لبخند زد و گفت : نه  نخوردم . با هم روی کاناپه دونفره نشستند ، تنگ و مرد دستش را برد پشت کمر زن و زن را نزدیک خودش آورد . زن می خواست خودش را رها کند اما نتوانست . شربتش را هم زد و جرعه جرعه نوشید . مرد دستش را از حلقه کمر زن باز کرد . بلند شد و پرده ها را کشید و چراغها را خاموش کرد . زن روی کاناپه دراز کشید و چشمهایش را بست .

فردا صبح زن دیگر بیدار نشد .      

without war in the world

برف می بارد ، برفی نرم و آرام ، آنقدر که هیچ صدایی نیست و من خودمم .همانی هستم که هستم .خانه ای که داریم مثل خانه توی فیلم بازمانده ِ سیف ا.. داد است  و پدر و مادرم قیافه هایشان عوض شده ، مادرم روسری عربی سیاه رنگی بسته ، با سنجاقی نگین دار به گوشه صورتش ، مثل زنهای عرب . برادرهایم هستند و کسی که من بسیار دوستش می دارم اما نمی دانم کیست . مادرم سیب زمینی های پخته را از توی گونی در می آورد تا بخوریم . در آستانه در ایستاده ام ، کسی با قنداقه تفنگ می کوبد به در خانه ، دری که شیشه های مشجر دارد و روی آن میله های فلزی نصب شده .شیشه ها می لرزد . می ترسم . توی دلم می ریزد اما در را باز می کنم . عده ای سرباز شبیه سربازهای جنگ جهانی دوم ، کلاه به سر و سیاه و سفید می خواهند ما را به زور از خانه بیرون کنند . من بیرون می آیم و به صف سربازان می پیوندم . منتظر می شوم کسی از خانه بیرون نمی آید . من را به جلوی صف می فرستند ، یک زن آنجاست . هی بر میگردم ببینم چه کسی از خانه بیرون آمده ، صدای شلیک می شنوم . پر از هراس و ترس می شوم . کسی که خیلی دوستش دارم را گم می کنم . نمی دانم بیرون آمد یا نه . من اسیر شده ام . زن راه را نشانم می دهد . هنوز برف می بارد . نرم و سبک . 

نازی می گوید خیلی تلویزیون دیدی؟ می گویم نه اصلا ً ندیدم . می گوید شاید روح یک دختر از آن طرف دنیا در تو حلول کرده و تو هیچ از تعبیر خوابم نمی دانی .

تب و لرز

حساب روزها از دستم رفته ، خنده دار است ، روزها هر چند سخت اما خوش می گذرد ،کم نیست روزهایی که به دلخواهم باشد . می دانم چیزی در زندگیم خالی است ، به روی خودم نمی آورم . اینکه نیمه شب منتظر بمانم و بخواهم که بیدار بمانم و دلم بخواهد کسی باشد که حرف بزنم ، خواسته ای است سیری ناپذیر . حرفهای شبانه چیزی عجیب است که ولعش هیچگاه تمام نمی شود .چیزی شبیه کتاب خواندنهایم . وقتی امروز استاد روش تحقیقم می پرسد که کتاب می خوانم گفتم کتاب غیر درسی و نگفتم خیلی کم در مورد صنایع دستی می خوانم . اگر می فهمید که دیشب نمایشنامه فاسق هارولد پینتر ( نمی دانستم که پینتر شب کریسمس از دنیا رفته ! و امروز میرحسین توی دانشگاه بهم گفت ) را قبل از خواب مثل آب خوردن تمام کردم ،شاید کمی برایم متأسف می شد که در مورد پایان نامه ام به این حد فکر نکرده ام . کسی که بهم خط می دهد آنقدر سرش شلوغ است ،که نمی تواند درنگی در میان ملاقاتهایش داشته باشد و با من حرف بزند . حتی دیگر فرصت ندارد داستان تازه ام را بشنود یا من را دعوا کند و بکوبد توی سرم که اینقدر از این زندگی نَنال . خوش باشد و به خودت برس . خوشم ، به خودم می رسم ... 

وقتی اس ام اس می زند که بیداری ، لرزم می گیرد . زیر پتو ام اما آنچنان می لرزم انگار که تب و لرز گرفته ام مثل اول دی ماه فروغ که زن در آستانه فصلی سرد قرار گرفته ، هیچ حرف مهمی در میان نیست . اما می دانم انگار که بخواهد چیزی بگوید و از حرفهای معمولی شروع می کند . انگار که یکی نیمه شب از تو بپرسد خوبی و تو تعجب می کنی و خوشت می آید که کسی به فکرت افتاده ، مثل خودم ، وقتی که فکری به جانم می افتد مثل خوره رهایم نمی کند و باید حتما ً آن را انجام بدهم . تو هیچگاه این طوری نیستی و وقتی کسی این کار را می کند باعث تعجب من می شود ، کاری که بسیار هم عادی است .می خواستم برایت نامه بدهم از نوع الکترونیکی اش که تمام حرفهای دلم باشد ، قبل از برنامه شب یلدای دانشگاه کلی حرف داشتم اما الان بعد از آنکه پشت تلفن گفتم دیوانه ام ؟ و تو حرفهایم را نمی فهمیدی ، تمام حرفهای دلم پرید .به من بگو من چه ایرادی دارم ، به من بگو که چرا باید همیشه تنها بمانم ؟ به من بگو ، بگو کجای کارم اشتباه بود ؟ می دانم. تو هیچ به جز سکوت نیستی ، کاش این سکوت می شکست .  

 می گویم خیالم با شماست ، وقتی می رسید دود می شود می رود هوا . جوابی برای اس ام اس بعدی ندارم که می گوید : یعنی چی ؟  

 هنوز می لرزم .مثل نقاشی های ارنست بارلاخ و کته کلویتس می شوم ، پر از هراس ، پر از هاشورهای پررنگ سیاه ، پر از گرسنگی ، پر از تنهایی ، مثل مادرهای کلویتس می شوم اما بچه ای ندارم که آن را بغل کنم .پر از زن هایی که به شوهرانشان خیانت می کنند ، پر از فاحشه ای که مردی را دوست می دارد.

آیا من زن زندگی هستم ؟

 آیا من مهربان هستم ؟ آیا من با کمالاتم ؟ 

زن نشسته بود روی مبل و از عروسش می گفت ، که خیلی خانوم است ، با حجب و کمالات است ، مهربان و زن زندگی است و من نگاهم را دوخته ام به گلهای شاه عباسی قالی ، و به همکلاسی هایم فکر می کردم که همگی بعد از مدتها دور هم جمع شده بودند .تلفن می زنم و کژال بر می دارد ، آنقدر سر و صداست که مجبور می شوم داد بزنم ، خانه اشان را عوض کرده اند و بالاخره مدرک دکترایش را گرفت و هنوز در دانشگاه واحدهای مدیریت را تدریس می کند ، وقتی از شاگردانش می گوید خنده ام می گیرد ، آخر درس دادن به کسانی که کلی ازت بزرگترند خیلی سخت است ، می گویم گوشی را بده به اولین نفری که می بینی و زهرا براتی را می بیند، می خواستم بگویم هنوز وقتی عمویت - مجری تلویزیون است - را می بینم یادت می کنم و چه شیطانی ها که در مدرسه با ابهت رفاه نمی کردیم و ... اما زبانم می پرسد چند تا بچه داری ؟ می خندد و می گوید یکی . حال و احوال و بعد گوشی را می دهد راحله ، صدایم را نمی شناسد ، آه راحله ، ما چقدر تلفنی حرف می زدیم ، چطور صدایم را نمی شناسی دختر ؟ الان دو تا بچه داری و من که در جریان زندگی خودمم را بکل فراموش کردی ! تا نامم را می برم تو می پرسی سلیمه چطور است ؟ و من می گویم الان یک پسر تقص شیطون دارد و می خندی . آخرین بار که دیدمت پوشیه زده توی ترمینال بود وقتی به مسافرت می رفتم و بعد از آن دیگر ندیدمت . شاید نه سالی بشود . بعد هاجر گوشی را می گیرد . آنقدر مشغول درس است با اینکه در یک دانشگاه هستیم اما خیلی وقت است ازش خبری ندارم . از آبان تا حالا . موقع پایان نامه فوقش است و گفت به زودی در سوره همدیگر را می بینیم . گوشی را می سپرد به حانیه . ذوق زده از شنیدنم ، می گوید دلتنگ صدایتان و من یاد تو می افتم ، آخر تو یکبار همین جمله را توی گوشم زمزمه کردی ، البته گوش سالمم .  به جای من دارد در روشنگر زبان درس می دهد و هر بار سارا را می بینم - به روشنگر می رود- به من از جانب حانیه سلام می رساند و من هم متقابل . می پرسد چه می کنی و من می گویم مشغول درس و زندگی . زهرا نفر بعدی است . وقتی می گوید سه ماهه حامله است باورم نمی شود . می گوید فوق لیسانس می خواهم چه کنم و یک ماهی می شود دیگر سرکار هم نمی رود . سمیه ذوق زده است وقتی صدایم را می شنود ، ما سه سالی با هم در یک سرویس بودیم ، وقتی می پرسم هنوز خانه اتان آنجاست ، در جواب می گوید نه . می گویم بالاخره دکتر شدی ؟ با خنده می گوید بله ، چه دکتری خانوم دکتر ؟ دندونپزشک ، مطبت کجاست بیاییم ، هنوز مطب نزده ام ، دارم طرحم را می گذرانم ، می خندم و شماره موبایلش را می گیرم از بس رند است یادش رفته ، چطوری دکتر شدی خانوم دکتر ؟ می خندد و می گویم هر وقت می آیم لادن بستنی بخورم یاد تو می افتم بچه محل ، می گوید خانه شما عوض شده ؟ می گویم نه . پس بلدم . میگویم پس بیا .نام کسانی که توی مهمانی اند را می برد ، صدف ، هدی ، شیما ، زهرا ، مرضیه ،دلم می خواهد آنجا باشم ، مثل دور تند قیافه ها و صداها را به یاد می آورم ،هیچ صدایی تعییر نکرده ، صورتها را نمی بینم اما می توانم حدس بزنم ، همه خوشگلتر و جا افتاه تر شده اند ، مخصوصا ً آنها که ازدواج کرده اند . به هدی می گویم بلاگت را می خوانم ، ذوق زده می شود ، می گویم اون ور آب خوش می گذرد ؟ دکتر شدی ؟ می گوید هنوز تازه اول راهم .چرا ازدواج نکردی ؟ می خندم و می گویم دفعه دیگه که اومدی یه نفر با خودت بیار . یک هفته دیگر بر می گردد کانادا  و مرضیه آخرین نفری است که حرف می زند ، یادم نمی آید تا به حال با مرضیه تلفنی حرف زده باشم ،  اما صدایش را می شناسم ، می گویم چند بار دیدمت دم برلیان ، تعجب می کند و چند تا خبر دیگر هم از خودش می گویم . با حیرت می گوید از کجا می دونی بلا ؟ وقتی می گویم برادرش با پسر خاله ام دوست است ، می فهمد از کجا ، 

زن هنوز نمی داند که من زن زندگی نیستم ، هنوز نمی داند که تمام زندگیم پر از هیجان و اتفاقهای جورواجور بوده و زنی نیستم که توی خانه بنشینم ، غذای خوشمزه بپزم ، بچه داری کنم ، هنوز نمی داند ،نمی داند که همکلاسانم ازدواج کرده و بچه دارند و من هنوز زن زندگی نشده ام .

داستان همیشگی

چرا وقتی که آهنگ ای کاروان ای ساربان نامجو را می شنوم اشک توی چشمهایم حلقه می زند و یاد شما می افتم که برای هزارمین بار در درونم به مسلخ رفتید و همچون مسیح به صلیب کشیدمتان و زخمهایتان آنقدر عمیق بود که مُردید ، کشتمتان و شُدید همان تو ، تویی که دوستم ندارد ، که برایت اهمیت ندارم ، و برایم باز تمام شُدید ، چقدر دلم می خواست که کنارم بودید و دستم را از آنجا که آرنجتان خم می شود رد می کردم و به شما می چسبیدم اما مثل همیشه ها زدم و همه چیز را شکستم و از شما ، هیچ نماند به جز تو ، و جلوی اشکهایم را گرفتم وقتی می خواند : به یاد یاری خوشا قطره اشکی ...نازی آمده و کنارش علی نشسته ، حسنا هم هست و من چیزی کم ندارم .

قرار بود وقتی وان مَنز دریم یانی را می نوازد ، من هم متنی را که برایش نوشتم بخوانم اما او تنها نواخت بدون متنی که مدتها قبل نوشته بودم ، چه خوب اجرایش کرد و تنها یکبار .  

قرار نیست که تو همیشه باشی و من دوباره توی سر و کله خودم زدم که همان دخترک قبلی شوم . کسی که باید تنهایی روی پای خودش بایستد و به هیچ کس احتیاجی ندارد . شاد باشد و بماند و دلها را شاد کند .  

 که هستم من آن تک درختی که در پای طوفان نشسته ، همه شاخه های وجودش ز خشم طبیعت شکسته ، 

و چه سخت بود که دوباره برگردم به روزهای قبلیم ، فکر می کردم این بار همراهیم می کنی و یک راه عادی را مثل همه آدمهای معمولی با هم طی می کنیم اما آن هم انگار نمی شود .