بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

روزهای سیاه

دردهای زیاد و غصه های بیشمار مردمان این سرزمین نمی گذارد شادی جمعی داشته باشیم. مثلا سالی که فرهادی اسکار برد چقدر با امسال که در کن  برنده شد ، متفاوت است. آن سال از شدت هیجان و خوشحالی می خواستم بمیرم. اما امسال آنقدر دردمند بودم که هیچ احساسی نداشتم. سی و شش سال است که بی سر و صدا دارد کارش را می کند و سعی می کند با کار فرهنگی در این مملکت حرفی بزند. و بقیه متهمش می کنند به بی دردی ، به اعتراض نکردن از ترس حکومت. آره این حکومت هر کس را اعتراض کند به گلوله می بندد حتی اگر تشنه باشد. وای

چه بغضی. چه روزهایی باورم نمی شود این روزها برای ما باشد. برای مردمان ما باشد.

می خواهم از گمشده ها بنویسم. از گمشده های توی حرم. کفش ها، کیف ها، اسباب بازی ها، لباسها، 


امروز شنبه نوزدهم تیر شروع جدیدی برایم بود. با انرژی و پر از حس تازه و نیروی بیشتر زندگی را ادامه می دهم.

عروس شدی. و من هیچ جای خاطرات نیستم. عوضش خوشبخت باشی. همین.

خسته ام.

حوصله ی هیچ چیز را ندارم.

فقط می خواهم تنها باشم.

می خواهم زنده بمانم تمام شد. ته ش می شد قشنگتر باشد اما طوری تمام شد که فصل بعدی هم داشته باشد.

چیزی که در کلاس داستان نویسی یاد گرفتیم همین بود که بتوانیم از روی آرکی تایپها مثل داستان پیامبران بنویسیم یا پروتوتایپها مثل هملت و مکبث . که بفروشد. 

این نوشته ها فیلم می شود برای فیلیمو و نماوا.


هزار بار به پیغام مسخره ات گوش دادم. نمی دانم چرا، اما دلم میخواست جوابت را نمی دادم. هیچ وقت. هیچ وقت. هیچ وقت.

ماشین قاطی کرده بود ، لگو ها کف صندوق عقب ولو شده اند. امروز چرا همه چیز قر و قاطی شده. هر چه بی محلی کنی عزیزتر می شوی. مثلا پرسیده ای و مثلا من جواب بدهم که یعنی حرف می زنم. نه . دیگر تمام شد.

بغض دارم اما کمتر شده است. فریاد دارم اما کمتر شده است.،چطور می شود من آرام گرفته ام بعد از آن همه فریاد که بر سرم کشیدی! می دانم دیگر دلم نمی خواهد ببینمت. دیگر حتی دلم نمی خواهد صدایت را بشنوم یا باهات حرف بزنم. این کارها را کردی که من از تو بیزار شوم؟

شدم.

ازت متنفرم. رفتم پی کارم.

هیچ چیزی برای گفتن ندارم. من دیروز فقط گوش شده بودم. من سالهاست که وقتی در مقابل تو قرار می گیرم ساکت می شوم. چون حرفت حرف حساب است اما این طوری ؟ من غصه خوردم . الان دارم غصه می خورم. می خواهی من راضی باشم؟ باشد من راضیم . من از همه چیز زندگیم راضیم و دیگر هیچ نمی نویسم. فکر می کردم آنجا ، جایی است که من می توانم خود خود خود واقعیم باشم و کسی قضاوتم نکند.  این کلمه احمقانه که دیگر آنقدر بکار برده شده که دیگر معنای واقعیش را از دست داده. اما مگر من خواستم قاضی باشی؟ این را خودت گفتی. من قاضی. و تمام جزییاتی که فقط من نوشته بودم را بررسی کردی و بهم وصلشان کردی و ربط دادی. من چیزهای زیادی را ننوشته ام و تو نمی دانی. نمی دانی در این ده سال چه بر من گذشته است.

اصلا چه لزومی بر اینکه بدانی؟ اصلا چه لزومی بر نوشتنش است؟ من می نویسم. من می توانم همه چیزهایی که وجود دارد بزرگتر یا کوچکتر از آن چیزی که هست نشان بدهم. خیلی چیزها بزرگتر شده اند. مثل چیزهایی که در آینه بغل ماشین می بینی.