بدون امضاء
بدون امضاء

بدون امضاء

برای تو ؛ برای خودم

چشمهای کودکانه ات را دیدم

از لا به لای شاخه های پر برف کاج

که چگونه غربت قدمهایم را می پایید.

شاید می خواستی ...

گفت: من دلم ماتیک می خواهد ؛

و من دلم صدای تو را که بخواند

دو ؛ر ؛می؛ فا؛ سل؛ لا؛ سی

تو فکر هایت را دود می کنی؛ حلقه؛ حلقه؛

نفس می کشم در هوای فکر هایت!

و من دلم شکلات گرم می خواهد

گفت : دلم برایش تنگ شده است .

و من خیره به روزهای رفته ...

دلتنگی از من گذشته است .

 من جا مانده ام !!

و حالا که دور شده ایم به اندازه

ساعتها؛ روزها؛ ماههای گذشته

و سالهای نیامده

هنوز دوستت دارم .

**************

سه شنبه سوم سپتامبر

به طرزی خستگی ناپذیر به کسی که در برابرت است ؛بیندیش توجه ای واقعی و عمیق معطوف او کن . لحظه ای هم از یاد نبر این مرد یا این زن که مخاطب تو است از جای دیگری می آید اندیشه ها؛ سلیقه ها و کردارش در بستر تاریخی پر فراز و نشیب شکل گرفته و بسیار کسان و چیزها که به مخیله ات هم راه نمی یابند در ساختن او نقش داشته اند . پیوسته به یاد داشته باش این مرد یا این زن که نگاهش می کنی هیچ دِینی به تو ندارد جزیی از دنیای تو نیست به یاد داشته باش در دنیای تو هیچ کس پیدا نمی شود ؛حتی تو . همه این ها تمرین ذهنی است که تفکر و تخیل را ورز می دهد؛ هر چند کمی دشوار است اما تو را به سوی لذتی بسیار ژرف می برد . این لذتی است : از عشق ورزیدن به این مرد یا این زنی که در برابر توست عشق ورزیدن به وجودی که رازی است؛ نه آن چیزی که در ظن توست نه ان چیزی که تو را می ترساند نه آن چیزی که به آن امید بسته ای . در انتظارش باش ؛جست و جویش کن؛ آن را ببین عشق بورز به وجودی که رازی است .

از کتاب تصویری از من در کنار رادیاتور

کریستین بوبن

پ ن : بعد از هشت ماه به روز شد . بخوانید !

مرثیه

در خاموشی ِ فروغ فرخ‌زاد


به جُست‌وجوی ِ تو
بر درگاه ِ کوه می‌گریم،
در آستانه‌ی ِ دریا و علف.

به جُست‌وجوی ِ تو
در معبر ِ بادها می‌گریم
در چارراه ِ فصول،
در چارچوب ِ شکسته‌ی ِ پنجره‌یی
که آسمان ِ ابرآلوده را
 
  قابی کهنه می‌گیرد.
. . . . . . . . . .

به انتظار ِ تصویر ِ تو
این دفتر ِ خالی
 
  تا چند
تا چند
 
  ورق خواهد خورد؟


جریان ِ باد را پذیرفتن
و عشق را
که خواهر ِ مرگ است. ــ

و جاودانه‌گی
 
  رازش را
 
  با تو در میان نهاد.

پس به هیات ِ گنجی درآمدی:
بایسته و آزانگیز
 
  گنجی از آن‌دست
که تملک ِ خاک را و دیاران را
 
  از این‌سان
 
  دل‌پذیر کرده است!



نام‌ات سپیده‌دمی‌ست که بر پیشانی‌ ِ آسمان می‌گذرد
ــ متبرک باد نام ِ تو! ــ

و ما همچنان
دوره می‌کنیم
شب را و روز را
هنوز را...
۲۹ بهمن ِ ۱۳۴۵
احمد شاملو

شادی عجیب

درختی هست که هر سال این موقع بدون اینکه حواسش باشد چه فصلی است شکوفه می زند !امروز بعد از یکسال دیدمش . هر سال همین موقع ها می بینمش که عاشقانه در زمستان سبز شده است.کاش رازش را می فهمیدم ؟ هر چه بدی است تمام می شود . باور دارم که ذره ای بدی نمی ماند .در انتها از خاکستر بدی گل می روید . باور کن !

زندانی آزاد شد!!

بعد از ده روز ماشینی که در اتوبان به علت سرعت غیرمجاز ؛نداشتن مدارک دستگیر شده بود توسط نیروی محترم راهنمایی و رانندگی آزاد شد. خوشحالم چون دلم برای ماشینم تنگ شده بود . اما کاری کردند که دیگر هیچ وقت خلاف نکنم . البته در آن روز من رانندگی نمی کردم ولی من هم متنبه شدم .چون خیلی خیلی سختی کشیدم تا آزادش کردم ! چیزهای زیادی دیدم . فهمیدم اگر توی این مملکت پارتی و پول نداشته باشی کلاهت پس معرکه است .اگر می خواهید کسی را نفرین کنید بگویید الهی ماشینت را بخوابوونند . منظور همان بردن به پارکینگ می باشد . 

بیکار نبودم اما آمدم بنویسم .

بنویسم از دیروز و امروز که بهترین روزهای زندگیم بودند . به آرامشی رسیدم که باور کردنی نیست . یعنی خودم هم باورم نمی شود . که فهمیدم قبول نشدم و این همه سبک بار شروع کردم به زندگی دوباره که این همه وقت که انتظار کشیدم زندگی نکردم ولی حالا یک عالم کار برای انجام دادن دارم . دیروز با محدثه داشتیم از دلهره می مردیم . وقتی ظهر بالاخره هر دو بعد از کارهایی که داشتیم به خانه بازگشتیم و من پریدم ببینیم شاید توی سایتش آمده باشد و بله . زنگ می زنم به محدثه . باورش نمی شود ولی هر دو قبول نشده ایم . بلند می خندم . و محدثه عزیزم می گوید به درک ! خوشم می آید از حرفش و تکرار می کنم . به درک ! خوشحالم که در دوم فوریه گیر نکردم .و گذشت و هیچ وقت تکرار نمی شود و من دوباره و دوباره شدم همان که بودم . همان ساده بی فکر بی خیال بچه بازیگوش که هیچ غمی ندارد و فقط دلش برای بستنی خوردن در برلیان تنگ می شود . بعد از این خبر خوب یک جعبه بستنی دو لیتری باز کردم و هی خوردم. نمی دانم چرا ولی خوردم و کیف کردم و تا حالا این قدر بهم نچسبیده بود ! بعد یک کاغذ برداشتم و نوشتم که چه کارهایی باید انجام بدهم . و یک لیست بلند بالا شد ! باور کنید برایش زحمت کشیدم. یعنی زندگیم را تغییر می داد اما دیگر مهم نیست . بزرگ توی دفتر خاطراتم نوشتم خدا شکر که قبول نشدم ! باز هم باورم نمی شد که خودم باشم . شب که شد کتاب جنس دوم را باز کردم و خواندم . مدتی است طولانی که می خوانمش . الان حدود صد صفحه ای بیشتر نمانده و یک کتاب نیمه کاره از بوبن دوست داشتنی : تصویری از من کنار رادیاتور !به صدای باران عزیز گوش دادم و خوابیدم . و صبح به تابلوی روبه روی تختم لبخند زدم مثل خود زن درونش که هر روز صبح به من لبخند می زند و خسته نمی شود ! بعد از ظهر زدم بیرون .پیاده روی خوبی بود . هوای ابری . زمینهای خیس . بوی زندگی و رفتم جایی که آرامترم کرد و حالا بازگشتم به اتاق صورتیم که هنوز دوستش دارم با تمام کتابهایش پنجره رو به کوههای سفیدش و زندگی که هنوز می تواند قابل دوست داشتن باشد !

بغض

دوست داشتم ...

آه دوست داشتم پرواز کنم ؛

پر و بالم را قیچی کردی!

این درد را نیلوفر خوب نوشته است !

دوست داشتم آبی آسمان را ؛ پنجره اتاق صورتیم را؛

و تو با آویختن پرده ای آن را از من گرفتی !!

زیر باران ماندن را عاشق بودم ؛

اما تو برایم چتر آوردی!!

این حرف همیشگی شادزی است که زیر باران عاشق نبودی!

*نگذاشتی بشمرم چند قطره باران به دستم خورد ؛

و نفهمیدم چند قطره باران از دستم در رفت !*

چقدر دور میدان آزادی چرخیدن خوب است !

سمبل آزادی را تو ساختی!

اما حیف ...

تو عشق را همین معنی کردی !

اما حیف ...

کاش مفهوم " تو " را درک می کردی!

(می دانی

یک هفته بیشتر است

که این بغض سنگین را تحمل می کنم)

گاهی دیده ام که چه " من " ها همین گونه دنیایی برای " تو " ها ساخته اند !

من

من فقط دلم می خواهد

من و تو

انسان باشیم؛

نه چیز دیگر !

پ ن ۱: با الهام گرفتن از شعرهای فروغ عزیزم

پ ن ۲: کاش می توانستم منظورم را بهتر برسانم اما نشد !

 پ ن ۳:*سرقت ادبی از دریایی از آتش

 

exile

لعنت!

به این دنیای مردانه شما لعنت!